دیوان شمس/بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا تا قدر یک دیگر بدانیم) از مولوی |
' |
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم | که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم | |
چو ممن آینه ممن یقین شد | چرا با آینه ما روگرانیم | |
کریمان جان فدای دوست کردند | سگی بگذار ما هم مردمانیم | |
فسون قل اعوذ و قل هو الله | چرا در عشق همدیگر نخوانیم | |
غرضها تیره دارد دوستی را | غرضها را چرا از دل نرانیم | |
گهی خوشدل شوی از من که میرم | چرا مرده پرست و خصم جانیم | |
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد | همه عمر از غمت در امتحانیم | |
کنون پندار مردم آشتی کن | که در تسلیم ما چون مردگانیم | |
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن | رخم را بوسه ده کاکنون همانیم | |
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا | به هستی متهم ما زین زبانیم |