دیوان شمس/بیا ای یار کامروز آن مایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا ای یار کامروز آن مایی) از مولوی |
' |
بیا ای یار کامروز آن مایی | چو گل باید که با ما خوش برآیی | |
خدایا چشم بد را دور گردان | خداوندا نگه دار از جدایی | |
اگر چشم بد من راه من زد | به یک جامی ز خویشم ده رهایی | |
نهادم دست بر دل تا نپرد | تو دل از سنگ خارا درربایی | |
نه من مانم نه دل ماند نه عالم | اگر فردا بدین صورت درآیی | |
بیا ای جان ما را زندگانی | بیا ای چشم ما را روشنایی | |
به هر جایی ز سودای تو دودی است | کجایی تو کجایی تو کجایی | |
یکی شاخی ز نور پاک یزدان | که جان جان جمله میوههایی | |
به لطف از آب حیوان درگذشتی | کند لطفش ز لطف تو گدایی | |
اگر کفر است اگر اسلام بشنو | تو یا نور خدایی یا خدایی | |
خمش کن چشم در خورشید درنه | که مستغنی است خورشید از گدایی |