دیوان شمس/بیا ای غم که تو بس باوفایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا ای غم که تو بس باوفایی) از مولوی |
' |
بیا ای غم که تو بس باوفایی | که ابر قطرههای اشکهایی | |
زنی درویش آمد سوی عباس | که تعلیمم بده نوعی گدایی | |
در حیلت خدا بر تو گشادهست | تو آموزی گدایان را دغایی | |
تو نعمانی در این مذهب بگو درس | که خوش تخریج و پاکیزه ادایی | |
من مسکین دمی دارم فسرده | ندارم روزیی از ژاژخایی | |
مرا یک کدیه گرمی بیاموز | که تو بس نرگدا و اوستایی | |
بدانک انبیا عباس دینند | در استرزاق آثار سمایی | |
ز انواع گداییهای طاعات | که برجوشد بدان بحر عطایی | |
ز صوم و از صلات و از مناسک | ز نهی منکر و شیر غزایی | |
که بیحد است انواع عبادات | و انواع ثقات و ابتلایی | |
بدو گفتا برو کاین دم ملولم | ببر زحمت مکن طال بقایی | |
مکرر کرد آن زن لابه کردن | که نومیدم مکن ای لالکایی | |
مکرر کرد استا دفع راهم | که سودت نیست این زحمت فزایی | |
ملولم خاطرم کند است این دم | ندارد این نفس مکرم کیایی | |
سجود آورد و گریان گشت آن زن | که طفلانم مرند از بینوایی | |
بسی بگریست پس عباس گفتش | همین را باش کاستاتر ز مایی | |
دو عباسند با تو این دو چشمت | تلین القاسیین بالبکا | |
به آب دیده چون جنت توان یافت | روان شو چیز دیگر را چه پایی | |
که آب چشم با خون شهیدان | برابر میروند اندر روایی | |
کسی را که خدا بخشید گریه | بیاموزید راه دلگشایی | |
بجز این گریه را نفعی دگر هست | ولی سیرم ز شعر و خودنمایی | |
ولیکن خدمت دل به ز گریهست | که اطلس میکند پنجه عبایی | |
که دل اصل است و اشک تو وسیلت | که خشک و تر نگنجد در خدایی | |
خمش با دل نشین و رو در او نه | که از سلطان دل صاحب لوایی |