دیوان شمس/برون کن سر که جان سرخوشانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (برون کن سر که جان سرخوشانی) از مولوی |
' |
برون کن سر که جان سرخوشانی | فروکن سر ز بام بینشانی | |
به هر دم رخت مشتاقان خود را | بدان سو کش که بس خوش میکشانی | |
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری | که عاشق چون قراضهست و تو کانی | |
سقطهای چو شکر باز میگوی | که تو از لعلها در میفشانی | |
زهی آرامگاه جمله جانها | عجب افتاد حسن و مهربانی | |
ز خوبی روی مه را خیره کردی | به رحمت خود چنانتر از چنانی | |
به هر تیری هزار آهو بگیری | زهی شیری که بس سخته کمانی | |
به هر بحری که تازی همچو موسی | شکافد بحر تا در وی برانی | |
همه جان در شکر دارند از وصل | که هر یک گفت ما را نیست ثانی | |
به کوه طور تو بسیار موسی | ز غیرت گفته نی نی لن ترانی | |
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را | که تبریز است دریای معانی |