دیوان شمس/ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست) از مولوی |
' |
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست | رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست | |
ماننده خزانی هر روز سردتر | در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست | |
هرگز خزان بهار شود این مجو محال | حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست | |
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم | گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست | |
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت | شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست | |
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی | عاشق چو گنجها و تو را یک تسوی نیست | |
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق | گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست | |
اول بدان که عشق نه اول نه آخرست | هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست | |
گر طالب خری تو در این آخرجهان | خر میطلب مسیح از این سوی جوی نیست | |
یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل | دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست | |
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار | از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست | |
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت | تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست | |
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر | دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست | |
آن عشق میفروش قیامت همیکند | زان بادهای که درخور خم و سبوی نیست | |
زان می زبان بیابد آن کس که الکنست | زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست | |
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری | باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست |