دیوان شمس/ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای دیده من جمال خود اندر جمال تو) از مولوی |
' |
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو | آیینه گشتهام همه بهر خیال تو | |
و این طرفهتر که چشم نخسپد ز شوق تو | گرمابه رفته هر سحری از وصال تو | |
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی | آبستن است لیک ز نور جلال تو | |
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار | او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو | |
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو | بادا به بیمرادی خونم حلال تو | |
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال | افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو | |
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر | بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو | |
از بس که غرقهام چو مگس در حلاوتت | پروا نباشدم به نظر در خصال تو | |
در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک | میباش در سجود که این شد کمال تو |