دیوان شمس/اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را) از مولوی |
' |
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را | بریز خون دل آن خونیان صهبا را | |
ربودهاند کلاه هزار خسرو را | قبای لعل ببخشیده چهره ما را | |
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده | گشاده چون دل عشاق پر رعنا را | |
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود | قیاس کن که چگونه کنند دلها را | |
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه | هزار پیر ضعیف بمانده برجا را | |
چه جای پیر که آب حیات خلاقند | که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را | |
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست | سخن شناس کند طوطی شکرخا را | |
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف | چنین رفیق بباید طریق بالا را | |
صلا زدند همه عاشقان طالب را | روان شوید به میدان پی تماشا را | |
اگر خزینه قارون به ما فروریزند | ز مغز ما نتوانند برد سودا را | |
بیار ساقی باقی که جان جانهایی | بریز بر سر سودا شراب حمرا را | |
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری | بر او گمار دمی آن شراب گیرا را | |
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست | زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را | |
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش | رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را | |
تو ماندهای و شراب و همه فنا گشتیم | ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را | |
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر | هزار عاشق کشتی برای لالا را | |
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا | بزن تو گردن لا را بیار الا را | |
بده به لالا جامی از آنک میدانی | که علم و عقل رباید هزار دانا را | |
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر | که غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را | |
به آب ده تو غبار غم و کدورت را | به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را | |
خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم | که نیست لایق پیچش ملک تعالی را | |
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته | ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را | |
برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی | به مغز نغز بیارای برج جوزا را |