دیوان شمس/آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا) از مولوی |
' |
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا | با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا | |
جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او | تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را | |
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا | میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا | |
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی | مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا | |
بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر | همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا | |
از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او | وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا | |
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی | از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا | |
بدهد درمها در کرم او نافریدست آن درم | از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا | |
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده | موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها | |
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی | کو اژدها را میخورد چون افکند موسی عصا | |
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین | تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا | |
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران | خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا | |
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده | خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا | |
فرعون و نمرودی بده انی انا الله میزده | اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا | |
او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او | جز غمزه غمازهای شکرلبی شیرین لقا | |
تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان | او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما | |
اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان | از قفل و زنجیر نهان هین گوشها را برگشا | |
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را | مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا | |
این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه | نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا | |
انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم | مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا | |
العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن | و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی | |
ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا | دلها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا | |
این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر | عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها | |
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد | تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا | |
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود | آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا | |
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها | شد آخر آن عشق خدا میکرد بر یوسف قفا | |
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش | بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا | |
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من | گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا | |
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند | ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا | |
باریک شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن | من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا | |
او میزند من کیستم من صورتم خاکیستم | رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا | |
این را رها کن خواجه را بنگر که میگوید مرا | عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا | |
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم | تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا | |
آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای | از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا | |
چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت | ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا | |
کفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش | دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا | |
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن | بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا | |
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی | آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا | |
رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر | کو نیم کاره میکند تعجیل میگوید صلا | |
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو | در خاک و خون افتادهای بیچاره وار و مبتلا | |
گفت الغیاث ای مسلمین دلها نگهدارید هین | شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما | |
من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش | با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا | |
ویل لکل همزه بهر زبان بد بود | هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا | |
کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است | کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا | |
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن | مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا |