دقیقی (گشتاسپ نامه)/چو اسفندیار آن گو تهمتن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (چو اسفندیار آن گو تهمتن) از دقیقی |
' |
چو اسفندیار آن گو تهمتن | خداوند اورنگ با سهم و تن | |
از آن کوه بشنید بانگ پدر | به زاری به پیش اندر افگند سر | |
خرامید و نیزه به چنگ اندرون | ز پیش پدر سرفگنده نگون | |
یکی دیزهیی بر نشسته بلند | به سان یکی دیو جسته ز بند | |
بدان لشکر دشمن اندر فتاد | چنان چون درافتد به گلبرگ باد | |
همی کشت ازیشان و سر میبرید | ز بیمش همی مرد هرکش بدید | |
چو بستور پور زریر سوار | ز خیمه خرامید زی اسپدار | |
یکی اسپ آسودهی تیز رو | جهنده یکی بور آگنده خو | |
طلب کرد از اسپدار پدر | نهاد از بر او یکی زین زر | |
بیاراست و بر گستوان برفگند | به فتراک بربست پیچان کمند | |
بپوشید جوشن بدو برنشست | ز پنهان خرامید نیزه بدست | |
ازین سان خرامید تا رزمگاه | سوی باب کشته بپیمود راه | |
همی تاخت آن بارهی تیز گرد | همی آخت کینه همی کشت مرد | |
از آزادگان هر که دیدی به راه | بپرسیدی از نامدار سپاه | |
کجا اوفتادست گفتی زریر | پدر آن نبرده سوار دلیر | |
یکی مرد بد نام او اردشیر | سواری گرانمایه گردی دلیر | |
بپرسید ازو راه فرزند خرد | سوی بابکش راه بنمود گرد | |
فگندست گفتا میان سپاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |
برو زود کانجا فتادست اوی | مگر باز بینیش یکبار روی | |
پس آن شاهزاده برانگیخت بور | همی کشت گرد و همی کرد شور | |
بدان تاختن تا بر او رسید | چو او را بدان خاک کشته بدید | |
بدیدش مراو را چو نزدیک شد | جهان فروزانش تاریک شد | |
برفتش دل و هوش وز پشت زین | فگند از برش خویشتن بر زمین | |
همی گفت کای شاه تابان من | چراغ دل و دیده و جان من | |
بر آن رنج و سختی بپروردیم | کنون چون برفتی به که اسپردیم | |
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه | چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه | |
همی لشکر و کشور آراستی | همی رزم را با آرزو خواستی | |
کنون کت به گیتی برافراخت نام | شدی کشته و نارسیده به کام | |
شوم زی برادرت فرخنده شاه | فرود آی گویمش از خوب گاه | |
که از تو نه این بد سزاوار اوی | برو کینش از دشمنان باز جوی | |
زمانی برین سان همی بود دیر | پس آن باره را اندر آورد زیر | |
همی رفت با بانگ تا نزد شاه | که بنشسته بود از بر رزمگاه | |
شه خسروان گفت کای جان باب | چرا کردی این دیدگان پر ز آب | |
کیانزاده گفت ای جهانگیر شاه | نبینی که بابم شد اکنون تباه | |
پس آنگاه گفت ای جهانگیرشاه | برو کینهی باب من بازخواه | |
بماندست بابم بر آن خاک خشک | سیه ریش او پروریده به مشک | |
چو از پور بشنید شاه این سخن | سیاهش بشد روز روشن ز بن | |
جهان بر جهانجوی تاریک شد | تن پیل واریش باریک شد | |
بیارید گفتا سیاه مرا | نبردی قبا و کلاه مرا | |
که امروز من از پی کین اوی | برانم ازین دشمنان خون به جوی | |
یکی آتش انگیزم اندر جهان | کز آنجا به کیوان رسد دود آن | |
چو گردان بدیدند کز رزمگاه | از آن تیره آوردگاه سپاه | |
که خسرو بسیچید آراستن | همی رفت خواهد به کین خواستن | |
نباشیم گفتند همداستان | که شاهنشه آن کدخدای جهان | |
به رزم اندر آید به کین جستنا | چه کوبد همی ترگ یا جوشنا | |
گرانمایه دستور گفتش به شاه | نبایدت رفتن بدان رزمگاه | |
به بستور ده بارهی برنشست | مر او را سوی رزم دشمن فرست | |
که او آورد باز کین پدر | ازان کش تو بازآوری خوبتر |