دقیقی (گشتاسپ نامه)/چو آگاه شد شاه کامد پسر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (چو آگاه شد شاه کامد پسر) از دقیقی |
' |
چو آگاه شد شاه کامد پسر | کلاه کیان برنهاده به سر | |
مهان و کهان را همه خواند پیش | همه زندو استا به نزدیک خویش | |
همه موبدان را به کرسی نشاند | پس آن خسرو تیغزن را بخواند | |
بیا مدگو و دستکرده بهکش | به پیش پدر شد پرستارفش | |
شه خسروان گفت با موبدان | بدان رادمردان و اسپهبدان | |
چه گویید گفتا که آزادهاید | به سختی همه پرورش دادهاید | |
به گیتی کسی را که باشد پسر | بدو شاد باشد دل تاجور | |
به هنگام شیرش به دایه دهد | یکی تاج زرینش بر سر نهد | |
همی داردش تا شود چیره دست | بیاموزدش خوردن و بر نشست | |
بسی رنج بیند گرانمایه مرد | سواری کندش آزموده نبرد | |
چو آزاده را ره به مردی رسد | چنان زر که از کان به زردی رسد | |
مرادش بجوید چو جویندگان | ورا بیش گویند گویندگان | |
سواری شود نیک پیروز رزم | سر انجمنها به رزم و به بزم | |
چو نیرو کند با سر و یال و شاخ | پدر پیر گشته نشسته به کاخ | |
جهان را کند یکسره زو تهی | نباشد سزاوار تخت مهی | |
ندارد پدر جز یکی نام تخت | نشسته در ایوان نگهبان رخت | |
پسر را جهان و درفش و سپاه | پدر را یکی تاج و زرین کلاه | |
نباشد بر آن پور همداستان | پسندند گردان چنین داستان | |
ز بهر یکی تاج و افسر پسر | تن باب را دور خواهد ز سر | |
کند با سپاهش پس آهنگ اوی | نهاده دلش تیز بر جنگ اوی | |
چه گویید پیران که با این پسر | چه نیکو بود کار کردن پدر؟ | |
گزینانش گفتند کای شهریار | نیاید خود این هرگز اندر شمار | |
پدر زنده و پور جویای گاه | ازین خامتر نیز کاری مخواه | |
جهاندار گفتا که اینک پسر | که آهنگ دارد به جای پدر | |
ولیکن من او را به چوبی زنم | که گیرند عبرت همه بر زنم | |
ببندم چنانش سزاوار پس | ببندی که کس را نبستست کس | |
پسر گفت کای شاه آزاده خوی | مرا مرگ تو کی کند آرزوی | |
ندانم گناهی من ای شهریار | که کردستم اندر همه روزگار | |
به جان تو ای شاه گر بد به دل | گمان بردهام پس سرم برگسل | |
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست | ترا ام من و بند و زندان تراست | |
کنون بند فرما وگر خواه کش | مرا دل درست است و آهسته هش | |
سر خسروان گفت بند آورید | مر او را ببندید و زین مگذرید | |
به پیش آوریدند آهنگران | غل و بند و زنجیرهای گران | |
در آن انجمن کس به خواهش زبان | نجنبید بر شهریار جهان | |
ببستند او را سر و دست و پای | به پیش جهاندار گیهان خدای | |
چنانش ببستند پای استوار | که هر کس همی دید بگریست زار | |
چو کردند زنجیر بر گردنش | بفرمود بسته بدر بردنش | |
بیارید گفتا یکی پیل نر | دونده پرنده چو مرغی به پر | |
فراز آوریدند پیلی چو نیل | مر او را ببستند بر پشت پیل | |
چو بردندش از پیش فرخ پدر | دو دیده پر از آب و رخساره تر | |
فرستاد سوی دژ گنبدان | گرفته پس و پیش اسپهبدان | |
پر از درد بردند بر کوهسار | ستون آوریدند ز آهن چهار | |
بکرده ستونها بزرگ آهنین | سر اندر هوا و بن اندر زمین | |
مر او را بر آنجا ببستند سخت | ز تختش بیفگند و برگشت بخت | |
نگهبان او کرد پساند مرد | گو پهلوان زاده با داغ و درد | |
بدان تنگی اندر همی زیستی | زمان تا زمان زار بگریستی |