دفتر شعر تشنه طوفان/تشنه طوفان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

دي

' تشنه طوفان
از فریدون مشیری
آسمان
تشنه طوفان


گر به روزگار نمی‌بينم

آن عشق‌ها كه تاب و توان سوزد

در سينه‌ها ز عشق نمي‌جوشد

آن شعله‌ها كه خرمن جان سوزد


آن رنج‌ها كه درد بر انگيزد

وان دردها كه روح گدازد نيست

آن شوق و اضطراب كه شاعر را

چنگي به تار جان بنوازد نيست


در سينه، دل، چو برگ خزان‌ديده

بي عشق مانده سر به گريبان است

از بوسه نسيم نمي‌لرزد

اين برگ خشك تشنه طوفان است


طوفان عشق نيست كه دل‌ها را

در تنگناي سينه بلرزاند

تا بر شراره‌هاي روان سوزش

شاعر سرشك شوق بيافشاند


عشقي نه تا به سر فكند شوري

رنجي نه تا به دل شكند خاري

داغي نه تا به دفتر دانايي

آتش زنم ز گرمي گفتاري !


من شمع دلفروز سخن بودم

اكنون زبان بريده و خاموشم

ترسم كه شعر نيز كند آخر

مانند روزگار، فراموشم