دامن جاه فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




ای باغ خلد از رخ خوبت حکایتی وی سلسبیل از لب لعلت روایتی




عشق مرا و حسن ترا نیست غایتی وین هر دو را هرگز نباشد نهایتی




هر کس دید روی تو و ز کف نداد دل او را به اتفاق نباشد در آیتی




دستم کجا به دامن جاه تو میرسد من خود گدای کوی و تو شاه ولایتی




آمد گناه کشتن اگر بی گناه را بس بی گنه کشیّ و نداری جنایتی




از بخت خویش باشد اگر شکوه ای بود ور نه مرا ز دوست نباشد شکایتی




فخر ار گدای در اوست بی شگفت کاو را نکرد شاهی گیتی کفایتی




M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۳۶ (UTC)