خواجوی کرمانی (غزلیات)/ایکه از شرمت خوی از رخسارهی خور میچکد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (ایکه از شرمت خوی از رخسارهی خور میچکد) از خواجوی کرمانی |
' |
ایکه از شرمت خوی از رخسارهی خور میچکد | چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد | |
زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم | از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد | |
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح | بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد | |
چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد | در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد | |
بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار | ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد | |
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم | راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد | |
آستین بردیده میبندم ولی در دامنم | خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد | |
خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد | اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد | |
تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک | برلب خشکم سرشک از دیدهی تر میچکد |