خواجوی کرمانی (غزلیات)/امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (امروز که من عاشق و دیوانه و مستم) از خواجوی کرمانی |
' |
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم | کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم | |
ای لعبت ساقی بده آن بادهی باقی | تا باده پرستی کنم و خود نپرستم | |
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر | برخاستم از بند خود و خوش بنشستم | |
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم | ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم | |
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت | کای همنفسان عیب مگیرید که مستم | |
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی | باز آی که از دست تو برخاک نشستم | |
چون حلقهی گیسوی تو از هم بگشودم | از کفر سر زلف تو زنار ببستم | |
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت | با این همه از چنبر زلف تو نجستم | |
تا در عقب پیر خرابات نرفتم | از درد سر و محنت خواجو بنرستم |