خــرقۀ صــد پاره فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




آتش عشق تو تنها نه مرا خانه بسوخت شعله ور گشت و بسی خانه و کاشانه بسوخت




روز هجر آتش حرمان شب وصل آتش شوق شمع سان این تنم آن رخ چو پروانه بسوخت




شد عیان برقی از آن برقع و بر عالم زد زان میان خرمن صبر من دیوانه بسوخت




آن چراغی که از آن کلبۀ ما روشن شد مسجد و مصطبه و کعبه و بتخانه بسوخت




خویش و بیگانه به ما رشک ببردند و غریب آشنا را دل از آن آتش و بیگانه بسوخت




ساقیا خیز و فرو ریز به جام آن آتش که از آن خانۀ عقل من فرزانه بسوخت




خرّم آن روز که آن خسرو فیروز آمد فخر این خرقۀ صد پاره به شکرانه بسوخت