خاقانی (قصاید)/مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا) از خاقانی |
' |
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا | که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا | |
فسردگان را همدم چگونه برسازم | فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا | |
درخت خرما از موم ساختن سهل است | ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما | |
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است | که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا | |
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد | به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا | |
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز | وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا | |
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت | نصیب نفس من آید نوید ملک بقا | |
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهی عرش | صدای کوس الهی به پنج نوبهی لا | |
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل | غریو سبحهی رضوان و زیور حورا | |
لطافت حرکات فلک به گاه سماع | طراوت نغمات ملک به گاه ندا | |
صریر خامهی مصری میانهی توقیع | صهیل ابرش تازی میانهی هیجا | |
نوای باربد و ساز بربط و مزمار | طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا | |
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری | نفیر فاخته و نغمهی هزار آوا | |
نوازش لب جانان به شعر خاقانی | گزارش دم قمری به پردهی عنقا | |
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد | که از دیار عزیزی رسد سلام وفا | |
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک | رسید نامهی صدر الزمان به دست صبا | |
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود | صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا | |
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم | همی سرایم یا ایها الملاء به ملا | |
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید | دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا | |
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج | بهار خاص مرا شعر سید الشعرا | |
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید | که نظم و نثرش عیدی مبد است مرا | |
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش | زهی رشید جواب آمدی به جای صدا | |
ز نقش خامهی آن صدر و نقش نامهی او | بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا | |
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او | بهم نیامد پروین و نعش در یک جا | |
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن | که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا | |
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت | جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا | |
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی | مفرح از زر و یاقوت به برد سودا | |
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم | به سخره چشمهی خضرم چو خواند آن دریا | |
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز | مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا | |
طویلهی سخنش سی و یک جواهر داشت | نهادمش به بهای هزار و یک اسما | |
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم | شش دگر را شش روز کون بود بها | |
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان | گریخت در کنف او به وجه استسقا | |
که او به پنج انامل به فتح باب سخن | ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا | |
حیات بخشا در خامی سخن منگر | که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما | |
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم | که در میانهی خارا کنی ز دست رها | |
بدان قرابهی آویخته همی مانم | که در گلو ببرد موش، ریسمانش را | |
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود | چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا | |
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان | که برکشیدهی حق بود و برکشندهی ما | |
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک | بقای نام تو است این قصیدهی غرا | |
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد | خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا | |
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست | دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا | |
کمان گروههی گبران ندارد آن مهره | که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا | |
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند | جواب ندهم الا انهم هم السفها | |
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم | دهد جواب به واجب که اخسوا فیها | |
محققان سخن زین درخت میوه برند | وگر شوند سراسر درختک دانا | |
دعای خالص من پس رو مراد تو باد | که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا |