خاقانی (قصاید)/مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (مرد آن بود که از سر دردی قدم زند) از خاقانی |
' |
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند | درد آن بود که بر دل مردان رقم زند | |
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق | کو خیمهی نشاط به صحرای غم زند | |
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست | ختم وجود بر سر کتم عدم زند | |
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد | طعنه نخست در گهر جام جم زند | |
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد | وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند | |
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر | گمره بود که در ره ایمان قدم زند | |
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت | تردامنی بود که دم از صبحدم زند | |
خاقانی این سراب که داند که مردوار | زین خاکدان به بام جهان بر علم زند |