خاقانی (قصاید)/در این منزل اهل وفائی نیابی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' خاقانی (قصاید) (در این منزل اهل وفایی نیابی)
از خاقانی
'


در این منزل اهل وفایی نیابی مجوی اهل کامروز جایی نیابی عجوز جهان در نکاح فلک شد که جز عذر زادنش رایی نیابی بلی در زناشوئی سنگ و آهن بجز نار بنت الزنایی نیابی اگر کیمیای وفا جستا خواهی جز از دست هر خاکپایی نیابی دمی خاکپایی تو را مس کند زر پس از خاک به کیمیایی نیابی نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی به آب خرد سنگ فطرت بگردان کزین تیزتر آسیایی نیابی در این هفت ده زیر و نه شهر بالا ورای خرد ده کیایی نیابی ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی به از دل در او کد خدایی نیابی چه باید به شهری تنشستن که آنجا بجز هفت ده روستایی نیابی همه شهر و ده گر براندازی الا علف‌خانه‌ی چارپایی نیابی به شب شهر غوغای یاجوج گیرد به روزش سکندر دهایی نیابی زنی رومی آید کند کاغذین سد که از هندی آهن بنایی نیابی همه شهر یاجوج گیرد دگر شب که سد زنان را بقایی نیابی برون ران ازین شهر و ده رخش همت که اینجاش آب و چرایی نیابی به همت ورای خرد شو که دل را جز این سدرة المنتهایی نیابی به دل به رجوع تو کان پیر دین را بجز استقامت عصایی نیابی فلک هم دو تا پشت پیری است کورا عصا جز خط استوایی نیابی دلت آفتابی کز او صدق زاید که جز صادق ابن الذکایی نیاب به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما ز دل راستگوتر گوایی نیابی الف راست صورت صواب است لیکن اگر کژ شود هم خطایی نیابی نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه بجز راستش مقتدایی نیابی ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه همه روی بینی قفایی نیابی چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو کم از مروه‌ای یا صفایی نیابی برو پیل پندار از کعبه‌ی دل برون ران کز این به وغایی نیابی بیا کعبه‌ی عزت دل ز عزی تهی کن کز این به غزایی نیابی گر از کعبه در دیر صادق دل آیی به از دیر حاجت روایی نیابی ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی به کعبه قبول دعایی نیابی رفیق طرب را وداعی کن ار نه ز داعی غم مرحبایی نیابی در این جایگه غم مقیم است کورا بجز پرده‌ی دل وطایی نیابی به دیماه خوف آتش غم سپر کن که اینجا ربیع رجایی نیابی چو سرسام سرد است قلب شتا را دوا به ز قلب شتایی نیابی به غم دل بنه کاینه‌ی خاطرت را جز از صیقل غم جلایی نیابی غم دین زداید غم دنیی از تو که بهتر ز غم غم زدایی نیابی ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا ز هر مرغ ملک سبایی نیابی منه مهره کز راست بازان معنی در این تخته نرد آشنایی نیابی همه عاجز شش در و مهره در کف به همت مششدر گشایی نیابی اگر کم زنی هم به کم باش راضی که دل را بیشی هوایی نیابی دغا در سه شش بیش بینی ز یاران چو یک نقش خواهی دغایی نیابی اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی وفا و کرم هیچ جایی نیابی عقاقیر صحرای دلهاست این دو که سازنده‌تر زین دوایی نیابی دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را جز از فیض قدسی نمایی نیابی ازین دو عقاقیر صحرای دلها در این هفت دکان گیایی نیابی وفا باری از داعی حق طلب کن کز این ساعیان جز جفایی نیابی کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس حقوق کرم را ادایی نیابی دم عیسوی جوی کسیب جان را ز داروی ترسا شفایی نیابی در یوسفی زن که کنعان دل را ز صاع لیمان عطایی نیابی ببر بیخ آمال تا دل نرنجد که بر خوان دونان صلایی نیابی خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان ابا بینی ار خود ابایی نیابی چو شل کرده باشی رگ آب دیده بصر بسته‌ی توتیایی نیابی چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور که برخوان چنان خوش لقایی نیابی فرشته شو ارنه پری باش باری که هم‌کاسه الا همایی نیابی نکوئی مجو از کس و پس نکوئی چنان کن که از کس جزایی نیابی جزای نکوئی است نام نکوئی که بالای آن در فزایی نیابی تن شمع را روشنی سربها بس که از طشت زر سربهایی نیابی نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت اگر سیم مزد از سقایی نیابی نه نیز آتشی کز سر خام طمعی غذا کم پزی گر غذایی نیابی نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق اگر چون شکر دل‌ربایی نیابی اسیران خاکند امیران اول که چون خاک عبرت فزایی نیابی به کم مدت از تاج داران اکنون نبیره نبینی، نیایی نیابی گدای مجرد صفت را که روزی سرش رفت جز پادشایی نیابی ولی پادشه را که یک لحظه از سر کله گم شود جز گدایی نیابی گرفتم فنا خسروی نقش اول ز خسرو شدن جز فنایی نیابی وگر نیز کیخسروی آخر آخر کیانی کیان بی و بایی نیابی ازین شیر سگ خورده شیری نبینی وزین شوره مردم گیایی نیابی ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید ز ریم آهن اقلیمیایی نیابی مجوی از جهان مردمی، کاین امانت به نزدیک دور از خدایی نیابی ندانی که تریاک چشم گوزنان ز دندان هیچ اژدهایی نیابی اگر کرم شب تاب آتش نماید از آن آتش انس و سنایی نیابی ز دو نان که برق سرابند از اول به آخر سحاب سخایی نیابی قضات از در ظالمان کرد فارغ ازین دادگرتر قضایی نیابی تو ویک تنه غربت و وحش صحرا که از مرغ خانه نوایی نیابی چو عیسی که غربت کند سوی بالا بجز سوزنش رشته‌ی تایی نیابی تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل که جم را به مور اقتدایی نیابی ببین همت سنگ آهن‌ربا را که آن همت از کهربایی نیابی اگر کبریا بینی از نار شاید ز کبریت هم کبریایی نیابی ز خاقانی این منطق الطیر بشنو که چون او معانی سرایی نیابی لسان الطیور از دمش یابی ارچه جهان را سلیمان لوایی نیابی سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ که ناقد بجز ژاژخایی نیابی بلی ناقد مشک یا دهن مصری بجز سیر یا گندنایی نیابی گر این فصل بر کوه خوانی همانا که جز بارک الله صدایی نیابی بهاری است خوش چون گل نخل بندان که از زخم خارش عنایی نیابی