خاقانی (قصاید)/بس بس ای طالع خاقانی چند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (بس بس ای طالع خاقانی چند) از خاقانی |
' |
بس بس ای طالع خاقانی چند | چند چندش به بلا داری بند | |
جو به جو راز دلش دانستی | که به یک نان جوین شد خرسند | |
مدوانش که دوانیدن تو | مرکب عزم وی از پای فکند | |
مرغ را چون بدوانند نخست | بکشندش ز پی دفع گزند | |
به ازو مرغ نداری، مدوان | ور دوانیدی کشتن مپسند | |
کس ندیده است نمد زینش خشک | سست شد لاشه به جاییش ببند | |
مچشانش به تموز آب سقر | مفشان بر سر آتش چو سپند | |
فصل با حورا، آهنگ به شام | وصل با حوران خوشتر به خجند | |
هم توانیش به تبریز نشاند | هم توانیش ز شروان بر کند | |
طفلخو گشت میازارش بیش | بر چنین طفل مزن بانگ بلند | |
دایگی کن به نوازش که نزاد | پانصد هجرت ازو به فرزند | |
نیست جز اشک کسش هم زانو | نیست جز سایه کسش هم پیوند | |
حکم حق رانش چون قاضی خوی | نطق دستانش چون پیر مرند | |
از برون در خوی خوییش مدار | وز درونش دل مجروح مرند |