خاقانی (غزلیات)/نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (غزلیات) (نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم) از خاقانی |
' |
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم | دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم | |
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت | گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم | |
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی | عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم | |
بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی | دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم | |
گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت | خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم | |
گهگه زنی از شوخی حلقهی در خاقانی | خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم | |
هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن | الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم | |
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی | جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم |