حافظ (غزلیات)/بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (بی مهر رخت روز مرا نور نماندست) از حافظ |
' |
بی مِهر رُخَت روز مرا نور نماندست | وز عُمر مرا جز شب دِیجور نماندست | |
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو، چشم مرا نور نماندست | |
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | : «هیهات از این گوشه که معمور نماندست» | |
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کُنون دور نماندست | |
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید | دور از رُخَت این خستهی رنجور نماندست | |
صبر است مرا چاره هجران تو؛ لیکن | چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست | |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است | گو خون جگر ریز، که معذور نماندست | |
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده | ماتم زده را داعیهی سور نماندست |