حافظ (رباعیات)/جز نقش تو در نظر نیامد ما را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (رباعیات) (جز نقش تو در نظر نیامد ما را) از حافظ |
' |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را | جز کوی تو رهگذر نیامد ما را | |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت | حقا که به چشم در نیامد ما را | |
بر گیر شراب طربانگیز و بیا | پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا | |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو | بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا | |
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات | گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات | |
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا | شادی همه لطیفه گویان صلوات | |
ماهی که قدش به سرو میماند راست | آیینه به دست و روی خود میآراست | |
دستارچهای پیشکشش کردم گفت | وصلم طلبی زهی خیالی که توراست | |
من باکمر تو در میان کردم دست | پنداشتمش که در میان چیزی هست | |
پیداست از آن میان چو بربست کمر | تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست | |
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست | تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست | |
زان روی که از شعاع نور رخ تو | خورشید منیر و ماه تابنده شدهست | |
هر روز دلم به زیر باری دگر است | در دیدهی من ز هجر خاری دگر است | |
من جهد همیکنم قضا میگوید | بیرون ز کفایت تو کاری دگراست | |
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت | گرد خط او چشمهی کوثر بگرفت | |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت | وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت | |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت | وز بستر عافیت برون خواهم خفت | |
باور نکنی خیال خود را بفرست | تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت | |
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت | نی حال دل سوخته دل بتوان گفت | |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست | یک دوست که با او غم دل بتوان گفت | |
اول به وفا می وصالم درداد | چون مست شدم جام جفا را سرداد | |
پر آب دو دیده و پر از آتش دل | خاک ره او شدم به بادم برداد | |
نی دولت دنیا به ستم میارزد | نی لذت مستیاش الم میارزد | |
نه هفت هزار ساله شادی جهان | این محنت هفت روزه غم میارزد | |
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد | هر پاکروی که بود تردامن شد | |
گویند شب آبستن و این است عجب | کاو مرد ندید از چه آبستن شد | |
چون غنچهی گل قرابهپرداز شود | نرگس به هوای می قدح ساز شود | |
فارغ دل آن کسی که مانند حباب | هم در سر میخانه سرانداز شود | |
با می به کنار جوی میباید بود | وز غصه کنارهجوی میباید بود | |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است | خندان لب و تازهروی میباید بود | |
این گل ز بر همنفسی میآید | شادی به دلم از او بسی میآید | |
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش | کز رنگ ویام بوی کسی میآید | |
از چرخ به هر گونه همیدار امید | وز گردش روزگار میلرز چو بید | |
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود | پس موی سیاه من چرا گشت سفید | |
ایام شباب است شراب اولیتر | با سبز خطان بادهی ناب اولیتر | |
عالم همه سر به سر رباطیست خراب | در جای خراب هم خراب اولیتر | |
خوبان جهان صید توان کرد به زر | خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر | |
نرگس که کله دار جهان است ببین | کاو نیز چگونه سر درآورد به زر | |
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر | وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر | |
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد | حمال زمانه رخت از خانهی عمر | |
عشق رخ یار بر من زار مگیر | بر خسته دلان رند خمار مگیر | |
صوفی چو تو رسم رهروان میدانی | بر مردم رند نکته بسیار مگیر | |
در سنبلش آویختم از روی نیاز | گفتم من سودازده را کار بساز | |
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار | در عیش خوشآویز نه در عمر دراز | |
مردی ز کنندهی در خیبر پرس | اسرار کرم ز خواجهی قنبر پرس | |
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ | سر چشمهی آن ز ساقی کوثر پرس | |
چشم تو که سحر بابل است استادش | یا رب که فسونها برواد از یادش | |
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال | آویزهی در ز نظم حافظ بادش | |
ای دوست دل از جفای دشمن درکش | با روی نکو شراب روشن درکش | |
با اهل هنر گوی گریبان بگشای | وز نااهلان تمام دامن درکش | |
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال | چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال | |
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید | مانندهی سنگ خاره در آب زلال | |
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل | بربست مشاطهوار پیرایهی گل | |
از سایه به خورشید اگرت هست امان | خورشید رخی طلب کن و سایهی گل | |
لب باز مگیر یک زمان از لب جام | تا بستانی کام جهان از لب جام | |
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است | این از لب یار خواه و آن از لب جام | |
در آرزوی بوس و کنارت مردم | وز حسرت لعل آبدارت مردم | |
قصه نکنم دراز کوتاه کنم | بازآ بازآ کز انتظارت مردم | |
عمری ز پی مراد ضایع دارم | وز دور فلک چیست که نافع دارم | |
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم | شد دشمن من وه که چه طالع دارم | |
من حاصل عمر خود ندارم جز غم | در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم | |
یک همدم باوفا ندیدم جز درد | یک مونس نامزد ندارم جز غم | |
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن | با لشگر غم چه بایدت کوشیدن | |
سبز است لبت ساغر از او دور مدار | می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن | |
ای شرمزده غنچهی مستور از تو | حیران و خجل نرگس مخمور از تو | |
گل با تو برابری کجا یارد کرد | کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو | |
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او | افسوس که تیر جنگ میبارد از او | |
بس زود ملول گشتی از همنفسان | آه از دل تو که سنگ میبارد از او | |
ای باد حدیث من نهانش میگو | سر دل من به صد زبانش میگو | |
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد | میگو سخنی و در میانش میگو | |
ای سایهی سنبلت سمن پرورده | یاقوت لبت در عدن پرورده | |
همچون لب خود مدام جان میپرور | زان راح که روحیست به تن پرورده | |
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه | دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه | |
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند | یک قطرهی خون است و هزار اندیشه | |
آن جام طرب شکار بر دستم نه | وان ساغر چون نگار بر دستم نه | |
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود | دیوانه شدم بیار بر دستم نه | |
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی | کنجی و فراغتی و یک شیشهی می | |
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی | منت نبریم یک جو از حاتم طی | |
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای | ما را نگذارد که درآییم ز پای | |
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای | سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای | |
ای کاش که بخت سازگاری کردی | با جور زمانه یار یاری کردی | |
از دست جوانیام چو بربود عنان | پیری چو رکاب پایداری کردی | |
گر همچو من افتادهی این دام شوی | ای بس که خراب باده و جام شوی | |
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم | با ما منشین اگر نه بدنام شوی |