جمال تو

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


عشقبازان جمال تو ز خود بی خبرند با غم عشق تو هرگز غم دیگر نخورند




کرده پا از سر و سر داده به راه طلبت هان مپندار که عشاق تو بی پا و سرند




با هوای تو همه تیر بلا را هدف اند با رضای تو همه تیغ قضا را سپرند




چشم اگر دوزی شان باز نگیرند نظر سر اگر بری شان سر ارادت نبرند




پادشه محتشم و خیل گدایان درویش یار مستغنی و دل باختگان مفتقرند




گو به صیاد مزن سنگ جفا کین مرغان گر زنی ور نزنی از سر کویت نپرند




صورتی باید و معنی که شود حسن تمام در تو این هر دو صفت هست و دگر ها صورند




تا نثار قدمت جان گرامی سازند هین برون آی که خلقی به رهت منتظرند




مخر ای خواجه غلامی که سراپا عیب است ور خریدی مفروشش که به هیچش نخرند




گر زر قلب بیاری نستانند به هیچ ور ستانند چو پای محک آمد نبرند




خواهی ار صید نظر می نشوی دیده ببند یا از آن سو مگذر هیچ که خوبان گذرند




دلبران از نظر دلشده غایب نشوند گر به هر جا بروند باز به پیش نظرند




نشود تا که عیان راز نهانت بیدل پرده ها پوشی و این پرده گیان پرده درند


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

جمال تو