جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو یوسف شد به خوبی گرمبازار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چو یوسف شد به خوبی گرمبازار) از جامی |
' |
چو یوسف شد به خوبی گرمبازار | شدندش مصریان یکسر خریدار | |
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت | در آن بازار بیع او هوس داشت | |
شنیدم کز غمش زالی برآشفت | تنیده ریسمانی چند، میگفت: | |
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم | که در سلک خریدارانش باشم!» | |
منادی بانگ میزد از چپ و راست: | «که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟» | |
یکی شد ز آن میانه، اول کار | به یک بدره زر سرخاش خریدار | |
از آن بدره که چون خواهی شمارش | بیابی از درستیزر هزارش | |
خریداران دیگر رخش راندند | به منزلگاه صد بدره رساندند | |
بر آن افزود دولتمند دیگر | به قدر وزن یوسف مشک اذفر | |
بر آن دانای دیگر کرد افزون | به وزنش لعل ناب و در مکنون | |
بدین قانون ترقی مینمودند | ز انواع نفایس میفزودند | |
زلیخا گشت ازین معنی خبردار | مضاعف ساخت آنها را به یکبار | |
خریداران دیگر لب ببستند | پس زانوی نومیدی نشستند | |
عزیز مصر را گفت: «این نکورای! | برو بر مالک این قیمت بپیمای!» | |
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه | ز مشک و گوهر و زر در خزینه | |
به یک نیمه بهایش برنیاید، | ادای آن تمام از من کی آید؟» | |
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر | نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر | |
بهای هر گهر ز آن درج مکنون | خراج مصر بودی، بلکه افزون | |
بگفتا کاین گهرها در بهایش | بده! ای گوهر جانم فدایش! | |
عزیز آورد باز ازنو بهانه | که دارد میل او شاه زمانه | |
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار! | حق خدمتگزاری را به جای آر! | |
بگو بر دل جز این بندی ندارم | که پیش دیده، فرزندی ندارم | |
سرافرازی فزا زین احترامام | که آید زیر فرمان، این غلامام! | |
به برجم اختر تابنده باشد | مرا فرزند و شه را بنده باشد» | |
چو شاه این نکتهی سنجیده بشنید | ز بذل التماسش سر نپیچید | |
اجازت داد حالی تا خریدش | ز مهر دل به فرزندی گزیدش | |
به سوی خانه بردش خرم و شاد | زلیخا شد ز بند محنت آزاد | |
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ | خلیده در رگ جان نشتر مرگ | |
درآمد ناگهان خضر از در من | به آب زندگی شد یاور من | |
بحمد الله که دولت یاریام کرد | زمانه ترک جان آزاریام کرد | |
جمادی چند دادم جان خریدم | بنامیزد! عجب ارزان خریدم |