جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ) از جامی |
' |
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ | به محنتگاه زندان کرد آهنگ، | |
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد | نهان روی دعا در آسمان کرد | |
که ای دانا به اسرار نهانی! | تو را باشد مسلم رازدانی | |
دروغ از راست پیش توست ممتاز | که داند جز تو کردن کشف این راز؟ | |
ز نور صدق چون دادی فروغام، | منه تهمت به گفتار دروغام! | |
گواهی بگذران بر دعوی من! | که صدق من شود چون صبح روشن | |
ز شست همت کشور گشایش | چو آمد بر هدف تیر دعایش، | |
در آن مجمع زنی خویش زلیخا | که بودی روز و شب پیش زلیخا | |
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت | چو جان بگرفته در آغوش خود داشت | |
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده | ز تومار بیان حرفی نخوانده | |
فغان زد کای عزیز، آهستهتر باش! | ز تعجیل عقوبت بر حذر باش! | |
سزاوار عقوبت نیست یوسف | به لطف و مرحمت اولیست یوسف | |
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند | سخن با او به قانون ادب راند | |
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر! | خدایات کرده تلقین حسن تقدیر! | |
بگو روشن که این آتش که افروخت؟ | کز آنم پردهی عز و شرف سوخت | |
بگفتا: «من نیام نمام و غماز | که گویم با کسی راز کسی باز | |
برو در حال یوسف کن نظاره! | که پیراهن چساناش گشته پاره | |
گر از پیش است بر پیراهنش چاک | زلیخا را بود دامن از آن پاک | |
ور از پس چاک شد پیراهن او | بود پاک از خیانت دامن او» | |
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد | روان تفتیش حال پیرهن کرد | |
چو دید از پس دریده پیرهن را | ملامت کرد آن مکاره زن را | |
که دانستم که این کید از تو بودهست | بر آن آزاده این قید از تو بودهست | |
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی | طلبکار غلام خویش گشتی | |
پسندیدی به خود این ناپسندی | وز آن پس جرم خود بر وی فگندی | |
برو زین پس به استغفار بنشین! | ز خجلت روی در دیوار بنشین! | |
به گریه گرم کن هنگامهی خویش! | بشو زین حرف ناخوش نامهی خویش! | |
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند! | به هر کس گفتن این راز مپسند! | |
همین بس در سخن چالاکی تو | که روشن گشت بر ما پاکی تو» | |
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه | به خوش خویی سمر شد در زمانه | |
تحمل دلکش است، اما نه چندین! | نکو خویی خوش است، اما نه چندین! | |
مکن در کار زن چندان صبوری | که افتد رخنه در سد غیوری |