جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو دولتگیر شد دام زلیخا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چو دولتگیر شد دام زلیخا) از جامی |
' |
چو دولتگیر شد دام زلیخا | فلک زد سکه بر نام زلیخا | |
نظر از آرزوهای جهان بست | به خدمتکاری یوسف میان بست | |
مذهب تاجها، زرین کمرها | مرصع هر یک از رخشان گهرها | |
چو روز سال، هر یک سیصد و شصت | مهیا کرد و فارغ بال بنشست | |
به هر روزی که صبح نو دمیدی | به دوشش خلعتی از نو کشیدی | |
رخ آن آفتاب دلفریبان | نشد طالع دو روز از یک گریبان | |
چو تاج زر به فرقش برنهادی | هزاران بوسهاش بر فرق دادی | |
چو پیراهن کشیدی بر تن او | شدی همراز با پیراهن او | |
مسلسل گیسویش چون شانه کردی | مداوای دل دیوانه کردی | |
شبانگه کهش خیال خواب بودی | ز روز و رنج او بیتاب بودی، | |
بیفگندی فراش دلپذیرش | نهادی مهد دیبا و حریرش | |
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی | غبار خاطرش ز افسانه رفتی | |
چو بستی نرگسش را پردهی خواب | شدی با شمع، همدم در تب و تاب | |
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه | چرانیدی به باغ حسن آن ماه | |
گهی با نرگسش همراز گشتی | گهی با غنچهاش دمساز گشتی | |
گهی از لالهزارش لاله چیدی | گهی از گلستانش گل چریدی | |
بدین افسوس پشت دست خایان | رساندی شب چو گیسویش به پایان | |
به روزان و شبان این بود کارش | نبود از کار او یک دم قرارش | |
غمش خوردی و غمخواریش کردی | به خاتونی پرستاریش کردی | |
بلی عاشق همیشه جان فروشد | به جان در خدمت معشوق کوشد | |
به مژگان از ره او خار چیند | به چشم از پای او آزار چیند | |
به جسم و جان نشیند حاضر او | بود کافتد قبول خاطر او |