جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو دل با دلبری آرام گیرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چو دل با دلبری آرام گیرد) از جامی |
' |
چو دل با دلبری آرام گیرد | ز وصل دیگری کی کام گیرد؟ | |
زلیخا را در آن فرخندهمنزل | همه اسباب حشمت بود حاصل | |
غلامی بود پیش رو، عزیزش | نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش | |
پرستاران گلبوی گلاندام | پرستاریش را بیصبر و آرام | |
کنیزان دل آشوب دل آرای | پی خدمتگری ننشسته از پای | |
سیه فامانی از عنبر سرشته | ز شهوت پاکدامن، چون فرشته | |
مقیمان حریم پاکبازی | امینان حرم در کارسازی | |
زلیخا با همه در صفهی بار | که یکسان باشد آنجا یار و اغیار | |
بساط خرمی افکنده بودی | درون پرخون و لب پرخنده بودی | |
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت | ولی دل جای دیگر در گرو داشت | |
به صورت بود با مردم نشسته | به معنی از همه خاطر گسسته | |
ز وقت صبح تا شام کارش این بود | میان دوستان کردارش این بود | |
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی، | چو مه در پردهاش تنها نشستی | |
خیال دوست را در خلوت راز | نشاندی تا سحر بر مسند ناز | |
به زانوی ادب بنشستیاش پیش | به عرض او رسانیدی غم خویش | |
ز ناله چنگ محنت ساز کردی | سرود بیخودی آغاز کردی | |
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم! | به مصر از خویشتن دادی نشانام | |
عزیز مصر گفتی خویش را نام | عزیزی روزیت بادا! سرانجام! | |
به مصر امروز مهجور و غریبام | ز اقبال وصالت بینصیبام | |
به نومیدی کشید از عشق کارم | سروش غیب کرد امیدوارم | |
بدان امیدم اکنون زنده مانده | ز دامن گرد نومیدی فشانده | |
به نوری کز جمالت بر دلم تافت | یقین دانم که آخر خواهمات یافت | |
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم | به سوی شش جهت چارست چشمم | |
تویی از هر دو عالم آرزویم | تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟» | |
سحر کردی بدین گفتار شب را | نبستی زین سخن تا روز لب را | |
چو باد صبح جستن کردی آغاز | بر آیین دگر دادی سخن ساز | |
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز! | شمیم مشک در جیب سمنبیز، | |
به معشوقان بری پیغام عاشق | بدین جنبش دهی آرام عاشق | |
ز دلداران «نوازش نامه» آری | کنی غمدیدگان را غمگساری | |
کس از من در جهان غمدیدهتر نیست | ز داغ هجر ماتمدیدهتر نیست | |
دلم بیمار شد دلداریام کن! | غمم بسیار شد غمخواریام کن! | |
به هر شهری خبر پرس از مه من! | به هر تختی نشان جو از شه من! | |
گذار افکن به هر باغ و بهاری! | قدم نه بر لب هر جویباری! | |
بود بر طرف جویی زین تک و پوی | به چشم آید تو را آن سرو دلجوی» | |
ز وقت صبح، تا خورشید تابان | به جولانگاه روز آمد شتابان | |
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت | به باد صبحدم این داستان داشت | |
چو شد خورشید، شمع مجلس روز | زلیخا همچو حور مجلسافروز | |
پرستاران به پیشش صف کشیدند | رفیقان با جمالش آرمیدند | |
به آن صافیدلان پاکسینه | به جای آورد رسم و راه دینه | |
به هر روز و شبی این بود حالش | بدین آیین گذشتی ماه و سالش | |
به سر میبرد از این سان روزگاری | به ره میداشت چشمانتظاری | |
بیا جامی! که همت برگماریم | ز کنعان ماه کنعان را بیاریم | |
زلیخا با دلی امیدوارست | نظر بر شاهراه انتظارست | |
ز حد بگذشت درد انتظارش | دوابخشی کنیم از وصل یارش |