جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو با آن کشتهی سودای یوسف
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چو با آن کشتهی سودای یوسف) از جامی |
' |
چو با آن کشتهی سودای یوسف | ز حد بگذشت استغنای یوسف | |
شبی در کنج خلوت دایه را خواند | به صد مهرش به پیش خویش بنشاند | |
بدو گفت: «ای توانبخش تن من! | چراغ افروز جان روشن من! | |
گر از جان دم زنم پروردهی توست | ور از تن، شیر رحمت خوردهی توست | |
چه باشد کز طریق مهربانی | به منزلگاه مقصودم رسانی؟ | |
چه پیوندی نباشد جان و دل را، | چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟» | |
جوابش داد دایه کای پریزاد! | که نید با تو از حور و پری یاد! | |
جمال دلربا دادت خداوند | که برباید دل و دین خردمند | |
به کوه ار رخ نمایی آشکارا، | نهی عشق نهان در سنگخارا | |
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری، | درخت خشک را در جنبش آری! | |
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟ | چرا چندین کشی آخر زبونی؟ | |
به رفتار آور این نخل رطب بار! | به راه لطفش آر، از لطف رفتار! | |
زلیخا گفت کای مادر چه گویم | که از یوسف چه میآید برویم! | |
نسازد دیده هرگز سوی من باز | چسان جولانگری با وی کنم ساز؟ | |
نه تنها آفتم زیبایی اوست | بلای من ز ناپروایی اوست | |
جوابش داد دیگر باره دایه | که: «ای حور از جمالت برده مایه! | |
مرا در خاطر افتادهست کاری | کز آن کار تو را خیزد قراری | |
ولی وقتی میسر گردد آن کار | که سیم آری به اشتر، زر به خروار | |
بسازم چون ارم، دلکش بنایی | بگویم تا در او صورت گشایی، | |
به موضع موضع از طبعش هنر کوش | کشد شکل تو با یوسف هم آغوش | |
چو یوسف یک زمان در وی نشیند | در آغوش خودت هر جا ببیند، | |
بجنبد در دلش مهر جمالت | شود از جان طلبکار وصالت | |
ز هر سو چون بجنبد مهربانی | برآید کارها ز آنسان که دانی» | |
چو بشنید این حکایت را ز دایه | به هرچ از زر و سیماش بود مایه | |
بر آن دست تصرف داد او را | بدان سرمایه کرد آباد او را | |
چنین گویند معماران این کاخ | که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ، | |
به دست آورد استادی هنرکیش | به هر انگشت دستش صد هنر بیش | |
به رسم هندسی کار آزمایی | قوانین رصد را رهنمایی | |
چو از پرگار بودی خالیاش مشت | نمودی کار پرگار از دو انگشت | |
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست | بر او آن کار بیمسطر شدی راست | |
به جستی بر شدی بر تاق اطلس | بر ایوان زحل بستی مقرنس | |
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ، | ز خشت خام گشتی نرمتر، سنگ | |
به طراحی چو فکر آغاز کردی، | هزاران طرح زیبا ساز کردی | |
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی | سبک، سنگ گران از جا پریدی | |
به حکم دایه زریندست استاد، | زر اندودهسرایی کرد بنیاد | |
در اندرهم، در آنجا هفت خانه | چو هفت اورنگ بیمثل زمانه | |
مرتب هر یک از لون دگر سنگ | صقالت دیده و صافی و خوشرنگ | |
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم | که هر نقشی و رنگی بود از او گم | |
مرصع چل ستون از زر برافراخت | ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت | |
به پای هر ستونی ساخت از زر | غزالی ناف او پر مشک اذفر | |
ز طاوسهای زرین صحن او پر | به دمهای مرصع در تبختر | |
میان آن درختی سر کشیده | که مثلش چشم نادر بین ندیده | |
ز سیم خام بودش نازنین ساق | ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق | |
به هر شاخش ز صنعت بود طیار | زمرد بال، مرغی لعل منقار | |
بنامیزد! درختی سبز و خرم | ندیده هرگز از باد خزان خم | |
در آن خانه مصور ساخت هر جا | مثال یوسف و نقش زلیخا | |
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق | ز مهر جان و دل با هم معانق | |
اگر نظارگی آنجا گذشتی | ز حسرت در دهانش آب گشتی | |
همانا بود سقف آن سپهری | بر او تابنده هر جا ماه و مهری | |
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر | ز چاک یک گریبان بر زده سر | |
نمودی در نظر هر روی دیوار | چو در فصل بهاران تازه گلزار | |
به هر گل گل زمینش بیش یا کم | دو شاخ تازه گل پیچیده با هم | |
ز فرشش بود هر جایی شکفته | دو گل با هم به مهد ناز خفته | |
در آن خانه نبود القصه یک جای | تهی ز آن دو درام و درای | |
چو شد خانه بدین صورت مهیا | به یوسف شد فزون شوق زلیخا | |
بلی عاشق چو بیند نقش جانان | شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان | |
از آن حرف آتش او تازه گردد | اسیر داغ بیاندازه گردد | |
چو شد خانه تمام از سعی استاد | به تزییناش زلیخا دست بگشاد | |
زمین آراست از فرش حریرش | جمال افزود از زرین سریرش | |
قنادیل گهر پیوندش آویخت | ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت | |
هه بایستنیها ساخت آنجا | بساط خرمی انداخت آنجا | |
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس | نمیبایستاش الا یوسف و بس | |
بر آن شد تا که یوسف را بخواند | به صدر عزت و جاهاش نشاند | |
ز لعل جانفزایش کام گیرد | به زلف سرکشش آرام گیرد |