جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چنین گفت آن سخندان سخنسنج
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چنین گفت آن سخندان سخنسنج) از جامی |
' |
چنین گفت آن سخندان سخنسنج | که در گنجینه بودش از سخن گنج | |
که در مغرب زمین شاهی بناموس | همی زد کوس شاهی، نام تیموس | |
همه اسباب شاهی حاصل او | نمانده آرزویی در دل او | |
ز فرقش تاج را اقبالمندی | ز پایش تخت را پایهی بلندی | |
فلک در خیلش از جوزا کمربند | ظفر با بند تیغش سختپیوند | |
زلیخا نام، زیبا دختری داشت | که با او از همه عالم سری داشت | |
نه دختر، اختری از برج شاهی | فروزان گوهری از درج شاهی | |
نگنجد در بیان وصف جمالش | کنم طبع آزمایی با خیالش | |
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش | شوم روشن ضمیر از عکس رویش | |
ز نوشین لعلش استمداد جویم | ز وصفش آنچه در گنجد بگویم | |
قدش نخلی ز رحمت آفریده | ز بستان لطافت سر کشیده | |
ز جوی شهریاری آب خورده | ز سرو جویباری آب برده | |
به فرقش موی، دام هوشمندان | ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان | |
فراوان موشکافی کرده شانه | نهاده فرق نازک در میانه | |
ز فرق او، دو نیمه نافه را دل | وز او در نافه کار مشک، مشکل | |
فرو آویخته زلف سمنسای | فکنده شاخ گل را سایه در پای | |
دو گیسویش دو هندوی رسنساز | ز شمشاد سرافرازش رسنباز | |
فلک درس کمالش کرده تلقین | نهاده از جبینش لوح سیمین | |
ز طرف لوح سیمینش نموده | دو نون سرنگون از مشک سوده | |
به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش | نوشته کلک صنع اوستادش | |
ز حد نون او تا حلقهی میم | الفواری کشیده بینی از سیم | |
فزوده بر الف، صفر دهان را | یکی ده کرده آشوب جهان را | |
شده سیناش عیان از لعل خندان | گشاده میم را عقده به دندان | |
ز بستان ارم رویش نمونه | در او گلها شکفته گونه گونه | |
بر او هر جانب از خالی نشانی | چو زنگی بچگان در گلستانی | |
زنخدانش که میم بیزکات است | در او چاهی پر از آب حیات است | |
به زیرش غبغب ار دانا برد راه | بود گرد آمده رشحی از آن چاه | |
قرار دل بود نایاب آنجا | که هم چاه است و هم گرداب آنجا | |
بیاض گردنش صافیتر از عاج | به گردن آورندش آهوان باج | |
بر و دوشش زده طعنه سمن را | گل اندر جیب کرده پیرهن را | |
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ | کف امیدشان نبسوده گستاخ | |
ز بازو گنج سیمش در بغل بود | عیار سیم، پیش آن، دغل بود | |
پی تعویذ آن پاکیزه چون در | دل پاکان عالم از دعا پر | |
پریرویان به جان کرده پسندش | رگ جان ساخته تعویذبندش | |
ز تاراج سران تاج و دیهیم | دو ساعد آستینش کرده پر سیم | |
کفاش راحتده هر محنتاندیش | نهاده مرهمی بهر دل ریش | |
به دست آورده ز انگشتان قلمها | زده از مهر بر دلها رقمها | |
دل از هر ناخنش بسته خیالی | فزوده بر سر بدری ، هلالی | |
به پنج انگشت، مه را برده پنجه | ز زور پنجه، مه را کرده رنجه | |
میانش موی، بل کز موی نیمی | ز باریکی بر او از موی بیمی | |
نیارستی کمر از موی بستن | کز آن مو بودیاش بیم گسستن | |
ز دستافشار زرین پس خمش شو! | بیا وین سیم دستافشار بشنو! | |
نداده در حریم آن حرمگاه | حصار عصمتش اندیشه را راه | |
سخن رانم ز ساق او که چون است | بنای حسن را سیمین ستون است | |
بنامیزد! بود گلدسته نور | ولی از چشم هر بینور، مستور | |
صفای او نمود آیینه را رو | درآمد از ادب پیشش به زانو | |
از آن آیینه همزانوی او شد | که فیض نوریاب از روی او شد | |
به وی هر کس که همزانو نشیند | رخ دولت در آن آیینه بیند | |
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست | چون او در لطف کس صاحب قدم نیست | |
ندانم از زر و زیور چه گویم | که خواهد بود قاصر هر چه گویم | |
پر از گوهر به تارک افسری داشت | که در هر یک خراج کشوری داشت | |
در و لعلاش که بود آویزهی گوش | همی برد از دل و جان لطف آن، هوش | |
اگر بگسستیاش گوهر ز گردن | شدی گنج جواهر جیب و دامن | |
مرصع موی بندش در قفا بود | هزاران عقد گوهر را بها بود | |
نیارم بیش ازین از زر خبر داد | که شد خلخال و اندر پایش افتاد | |
گهی از عشوه در مسندنشینی | به زیبا دیبهی رومی و چینی | |
گهی در جلوهی ایوان خرامی | ز زرکش حلهی مصری و شامی | |
به هر روز نوی کافکنده پرتو | نبوده بر تنش جز خلعتی نو | |
ندادی دست جز پیراهنش را | که در آغوش خود دیدی تنش را | |
سهی سروان هواداریش کردی | پریرویان پرستاریش کردی | |
ز همزادان هزاران حورزاده | به خدمت روز و شب پیشش ستاده | |
نه هرگز بر دلش باری نشسته | نه یک بارش به پا خاری شکسته | |
نبوده عاشق و معشوق کس را | نداده ره به خاطر این هوس را | |
به شب چون نرگس سیراب خفتی | سحر چون غنچهی خندان شکفتی | |
بدینسان خرم و دلشاد بودی | وز آن غم خاطرش آزاد بودی | |
کهش از ایام بر گردن چه آید | وز این شبهای آبستن چه زاید |