جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چنین زد خامه نقش این فسانه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (چنین زد خامه نقش این فسانه) از جامی |
' |
چنین زد خامه نقش این فسانه | که چون یوسف برون آمد ز خانه، | |
برون خانه پیش آمد عزیزش | گروهی از خواص خانه، نیزش | |
چو در حالش عزیز آشفتگی دید | در آن آشفتگی حالش بپرسید | |
جوابی دادش از حسن ادب باز | تهی از تهمت افشای آن راز | |
عزیزش دست بگرفت از سر مهر | درون بردش به سوی آن پریچهر | |
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت | که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!» | |
به حکم آن گمان آواز برداشت | نقاب از چهرهی آن راز برداشت | |
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست | که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟ | |
به کار خویش بیاندیشگی کرد؟ | درین پرده خیانت پیشگی کرد؟» | |
عزیزش داد رخصت کای پریروی! | که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی! | |
بگفت: «این بندهی عبری کز آغاز | به فرزندی شد از لطفت سرافراز | |
درین خلوت به راحت خفته بودم | درون از گرد محنت رفته بودم | |
چو دزدان بر سر بالینم آمد | به قصد خرمن نسرینم آمد | |
چو دست آورد پیش آن ناخردمند | که بگشاید ز گنج وصل من بند، | |
من از خواب گران بیدار گشتم | ز حال بیخودی، هشیار گشتم | |
هراسان گشت از بیداری من | گریزان شد ز خدمتکاری من | |
رخ از شرمندگی سوی در آورد | به روی نیکبختی، در برآورد | |
شتابان از قفای وی دویدم | برون ننهاده پا، در وی رسیدم | |
گرفتم دامنش را چست و چالاک | چو گل افتاد در پیراهنش چاک | |
گشاده چاک پیراهن دهانی | کند قول مرا، روشنبیانی | |
کنون آن به که همچون ناپسندان | کنی یک چند محبوساش به زندان | |
و یا خود در تن و اندام پاکش | نهی دردی که سازد دردناکش | |
پسندی بر وی این رنج گران را | که گردد عبرتی مر دیگران را» | |
عزیز از وی چو بشنید این سخن را | نه بر جا دید دیگر خویشتن را | |
دلش گشت از طریق استقامت | زبان را ساخت شمشیر ملامت | |
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج | پی بیع تو خالی شد دوصد گنج | |
به فرزندی گرفتم بعد از آنات | ز حشمت ساختم عالی مکانات | |
زلیخا را هوادار تو کردم | کنیزان را پرستار تو کردم | |
غلامان حلقه در گوش تو گشتند | صفا کیش و وفا کوش تو گشتند | |
به مال خویش دادم اختیارت | نکردم رنجه دل در هیچ کارت | |
نه دستور خرد بود این که کردی | عفاک الله چه بد بود این که کردی؟ | |
نمیشاید درین دیر پرآفات | جز احسان، اهل احسان را مکافات، | |
تو احسان دیدی و کفران نمودی | به کافر نعمتی طغیان نمودی | |
ز کوی حقگزاری رخت بستی | نمک خوردی، نمکدان را شکستی!» | |
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید | چو موی از گرمی آتش بپیچید | |
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟ | گناهی نی، بدین خواریم مپسند! | |
زلیخا هر چه میگوید دروغ است | دروغ او چراغ بیفروغ است | |
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر | که گردد کام من از وی میسر | |
گهی از پس درآید گه ز پیشام | به هر مکر و فسون خواند به خویشام | |
ولی هرگز بر او نگشادهام چشم | به خوان وصل او ننهادهام چشم | |
که باشم من که با خلق کریمت | نهم پای خیانت در حریمت؟ | |
ز غربت داشتم بر سینه داغی | گرفتم از همه، کنج فراغی | |
زلیخا قاصدی سویم فرستاد | برویم صد در اندیشه بگشاد | |
به افسونهای شیرین، از رهام برد | به همراهی درین خلوتگهام برد | |
قضای حاجت خود خواست از من | سکون عافیت برخاست از من | |
گریزان رو به سوی در دویدم | به صد درماندگی اینجا رسیدم | |
گرفت اینک! قفای دامنم را | درید از سوی پس پیراهنم را | |
مرا با وی جز این کاری نبودهست | برون زین کار بازاری نبودهست | |
گرت نبود قبول این بیگناهی | بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!» | |
زلیخا چون شنید این ماجرا را | به پاکی یاد کرد اول خدا را | |
وز آن پس خورد سوگندان دیگر | به فرق شاه مصر و تاج و افسر | |
به اقبال عزیز و عز و جاهش | که دولت ساخت از خاصان شاهش | |
بلی چون افتد اندر دعوی و بند | گواه بیگواهان چیست؟ سوگند! | |
کند سوگند بسیار، آشکاره | دروغاندیشی سوگندخواره | |
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت | که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت» | |
عزیز آن گریه و سوگند چون دید | بساط راستبینی در نور دید | |
به سرهنگی اشارت کرد تا زود | زند بر جان یوسف زخمه، چون عود | |
به زخم غم رگ جانش خراشد | ز لوحش آیت رحمت تراشد | |
به زندانش کند محبوس چندان | که گردد آشکار آن سر پنهان |