جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/نسازد عشق را کنج سلامت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (نسازد عشق را کنج سلامت) از جامی |
' |
نسازد عشق را کنج سلامت | خوشا رسوایی و کوی ملامت | |
غم عشق از ملامت تازه گردد | وز این غوغا بلند، آوازه گردد | |
ملامتهای عشق از هر کرانه | بود کاهلتنان را تازیانه | |
چو باشد مرکب رهرو گران خیز | شود ز آن تازیانه سیر او تیز | |
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز | جهانی شد به طعناش بلبل آواز | |
زنان مصر از آن آگاه گشتند | ملامت را حوالتگاه گشتند | |
به هر نیک و بدش در پی فتادند | زبان سرزنش بر وی گشادند | |
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی | دلش مفتون عبرانی غلامی | |
عجبتر کن غلام از وی نفورست | ز دمسازی و همرازیش دورست | |
نه گاهی میکند در وی نگاهی | نه گامی میزند با وی به راهی | |
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار | زند این از مژه بر دیده مسمار | |
همانا پیش چشم او نکو نیست | از آن رو خاطرش را میل او نیست | |
گر آن دلبر گهی با ما نشستی، | ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟ | |
زلیخا چون شنید این داستان را | فضیحت خواست آن ناراستان را | |
روان فرمود جشنی ساز کردند | زنان مصر را آواز کردند | |
چه جشنی، بزم گاه خسروانه | هزارش ناز و نعمت در میانه | |
بلورین جامها لبریز کرده | به ماء الورد عطرآمیز کرده | |
در او از خوردنیها هر چه خواهی | ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی | |
پی حلواش داده نیکوان وام | ز لب شکر ز دندان مغز بادام | |
روان هر سو کنیزان و غلامان | به خدمت همچو طاووسان خرامان | |
پریرویان مصری حلقه بسته | به مسندهای زرکش خوش نشسته | |
ز هر خوان آنچه میبایست خوردند | ز هر کار آنچه میشایست کردند | |
چو خوان برداشتند از پیش آنان | زلیخا شکرگویای مدحخوانان | |
نهاد از طبع حیلتساز پر فن | ترنج و گزلکی بر دست هر تن | |
به یک کف گزلکی در کار خود تیز | به دیگر کف ترنجی شادیانگیز | |
بدیشان گفت پس کای نازنینان! | به بزم نیکویی بالانشینان! | |
چرا دارید ازین سان تلخ کامم | به طعن عشق عبرانی غلامم؟ | |
اجازت گر بود آرم بروناش | بدین اندیشه کردم رهنموناش | |
همه گفتند کز هر گفت و گویی | بجز وی نیست ما را آرزویی | |
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست | پی صفراییان داروی صفراست | |
بریدن بیرخش نیکو نیاید | نمیبرد کسی تا او نیاید! | |
زلیخا دایه را سویاش فرستاد | که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!» | |
به قول دایه، یوسف درنیامد | چو گل ز افسون او خوش برنیامد | |
به پای خود زلیخا سوی او شد | در آن کاشانه همزانوی او شد | |
به زاری گفت کای نور دو دیده! | تمنای دل محنت رسیده! | |
ز خود کردی نخست امیدوارم | به نومیدی فتاد آخر قرارم | |
فتادم در زبان مردم از تو | شدم رسوا میان مردم از تو | |
گرفتم آن که در چشم تو خوارم | به نزدیک تو بس بیاعتبارم | |
مده زین خواری و بیاعتباری | ز خاتونان مصرم شرمساری! | |
شد از انفاس آن افسونگر گرم | دل یوسف به بیرون آمدن نرم | |
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته | برون آمد چو گلزار شکفته | |
زنان مصر کن گلزار دیدند | ز گلزارش گل دیدار چیدند، | |
به یک دیدار کار از دستشان رفت | زمام اختیار از دستشان رفت | |
چو هر یک را در آن دیدار دیدن | تمنا شد ترنج خود بریدن، | |
ندانسته ترنج از دست خود باز | ز دست خود بریدن کرد آغاز | |
چو دیدندش که جز والا گهر نیست | بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست! | |
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه | کز اویام سرزنشها را نشانه | |
ملامت کز شما بر جان من بود | همه از عشق این نازک بدن بود | |
مراد جان و تن من خواندم او را | به وصل خویشتن من خواندم او را | |
ولی او سر به کارم در نیاورد | امید روزگارم بر نیاورد | |
اگر ننهد به کام من دگر پای | ازین پس کنج زندان سازمش جای | |
رسد کارش در آن زندان به خواری | گذارد عمر در محنتگزاری» | |
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید | ز تیغ مهر او کفها بریدید | |
اگر در عشق وی معذوریام هست، | بدارید از ملامت کردنم دست! | |
چو یاران از در یاری در آیید! | درین کارم مددکاری نمایید!» | |
همه چنگ محبت ساز کردند | نوای معذرت آغاز کردند | |
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است | بر آن اقلیم، حکم او روان است | |
غمش گر مایهی رنجوری توست | جمالش حجت معذوری توست | |
دل سنگین به مهرت نرم بادش! | وز این نامهربانی شرم بادش!» | |
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند | سخن را در نصیحت داد دادند | |
بدو گفتند کای عمر گرامی! | دریده پیرهن در نیکنامی! | |
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک! | همی کش گه گهی دامن بر این خاک! | |
به دفع حاجتش حجت رها کن! | ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن! | |
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست | به خواری دوست را از سرکشد پوست | |
چو از لب بگذرد سیل خطرمند | نهد مادر به زیر پای، فرزند | |
خدا را، بر وجود خود ببخشای! | به روی او در مقصود بگشای! | |
وگر باشد تو را از وی ملالی | که چندانش نمیبینی جمالی!!!، | |
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!! | نهانی همدم و همراز ما باش!! | |
که ما هر یک به خوبی بینظیریم | سپهر حسن را ماه منیریم | |
چو بگشاییم لبهای شکرخا | ز خجلت لب فروبندد زلیخا | |
چنین شیرین و شکرخا که ماییم، | زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم! | |
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان | پی کام زلیخا یاوری شان | |
گذشتن از ره دین و خرد، نیز | نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز! | |
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان | بگردانید روی از روی ایشان | |
به حق برداشت کف بهر مناجات | که: «ای حاجت روای اهل حاجات | |
پناه پردهی عصمتنشینان! | انیس خلوت عزلتگزینان! | |
عجب درماندهام در کار اینان | مرا زندان به از دیدار اینان | |
به، ار صد سال در زندان نشینم، | که یک دم طلعت اینان ببینم!» | |
چو زندان خواست یوسف از خداوند | دعای او به زندان ساختاش بند | |
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه | سوی زندان قضا ننمودیاش راه | |
برستی ز آفت آن ناپسندان | دلی فارغ ز محنتهای زندان |