جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/سخن دیباچهی دیوان عشق است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (سخن دیباچهی دیوان عشق است) از جامی |
' |
سخن دیباچهی دیوان عشق است | سخن نوباوهی بستان عشق است | |
خرد را کار و باری جز سخن نیست | جهان را یادگاری جز سخن نیست | |
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد | قلم بر صحنهی هستی رقم زد | |
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود | گشاد از چشمهاش فوارهی جود | |
جهان باشان که در بالا و پستند | ز جوششهای این فواره هستند | |
گهی لب را نشاط خنده آرد | گه از دیده نم اندوه بارد | |
ازو خندد لب اندوهمندان | وزو گریان شود لبهای خندان | |
بدین می شغلگیری ساخت پیرم | به پیرافشانی اکنون شغل گیرم | |
دهم از دل برون راز نهان را | بخندانم، بگریانم، جهان را | |
کهن شد دولت شیرین و خسرو | به شیرینی نشانم خسرو نو | |
سرآمد دولت لیلی و مجنون | کسی دیگر سر آمد سازم اکنون | |
چو طوطی طبع را سازم شکرخا | ز حسن یوسف و عشق زلیخا | |
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند | به احسن وجه از آن خواهم سخن راند | |
چو باشد شاهد آن وحی منزل | نباشد کذب را امکان مدخل | |
نگردد خاطر از ناراست خرسند | اگرچه گویی آن را راست مانند | |
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده | جمالش از همه خوبان فزوده | |
ز خوبان هر که را ثانی ندانند | ز اول یوسف ثانیش خوانند | |
نبود از عاشقان کس چون زلیخا | به عشق از جمله بود افزون زلیخا | |
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید | به شاهی و امیری عشق ورزید | |
پس از پیری و عجز و ناتوانی | چو بازش تازه شد عهد جوانی، | |
بجز راه وفای عشق نسپرد | بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد | |
طمع دارم که گر ناگه شگرفی | بخواند زین «محبت نامه» حرفی | |
به دورادور اگر بیند خطایی | نیارد بر سر من ماجرایی | |
به قدر وسع در اصلاح کوشد | وگر اصلاح نتواند، بپوشد |