جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/درین نوبتگه صورت پرستی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (درین نوبتگه صورت پرستی) از جامی |
' |
درین نوبتگه صورت پرستی | زند هر کس به نوبت کوس هستی | |
حقیقت را به هر دوری ظهوریست | ز اسمی بر جهان افتاده نوریست | |
اگر عالم به یک دستور ماندی | بسا انوار ، کن مستور ماندی | |
گر از گردون نگردد نور خور گم | نگیرد رونقی بازار انجم | |
زمستان از چمن بار ار نبندد | ز تاثیر بهاران گل نخندد | |
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست | به جایش «شیث» در مهراب بنشست | |
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس» | درین تلبیس خانه درس تقدیس | |
چو شد تدریس ادریس آسمانی | به «نوح» افتاد دین را پاسبانی | |
به توفان فنا چون غرقه شد نوح | شد این در بر «خلیل الله» مفتوح | |
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق | موفق شد به آن انفاق، «اسحاق» | |
ازین هامون شد او راه عدم کوب | زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب» | |
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد | ز حد شام بر کنعان علم زد | |
اقامت را به کنعان محمل افکند | فتادش در فزایش مال و فرزند | |
شمار گوسفندش از بز و میش | در آن وادی شد از مور و ملخ بیش | |
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت | ولی یوسف درون جانش ره داشت | |
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر | به رخ شد ماه گردون را برادر | |
دمید از بوستان دل نهالی | نمود از آسمان جان، هلالی | |
ز گلزار خلیل الله گلی رست | قبای نازکاندامی بر او چست | |
برآمد اختری از برج اسحاق | ز روی او منور چشم آفاق | |
علم زد لالهای از باغ یعقوب | ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب | |
غزالی شد شمیمافزای کنعان | وز او رشک ختن صحرای کنعان | |
ز جان تو بود بهره مادرش را | ز شیر خویش شستی شکرش را | |
چو دیدش در کنار خود دو ساله | دمید ایام، زهرش در نواله | |
گرامی دری از بحر کریمی | ز مادر ماند با اشک یتیمی | |
پدر چون دید حال گوهر خویش | صدف کردش کنار خواهر خویش | |
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت | به گلزار خوشی بال و پرش یافت | |
قدش آیین خوش رفتاری آورد | لبش رسم شکر گفتاری آورد | |
دل عمه به مهرش شد چنان بند | که نگسستی از او یک لحظه پیوند | |
به هر شب خفته چون جان در برش بود | به هر روز آفتاب منظرش بود | |
پدر هم آرزوی روی او داشت | ز هر سو میل خاطر سوی او داشت | |
جز او کس در دل غمگین نمییافت | به گه گه دیدنش تسکین نمییافت | |
چنان میخواست کن ماه دلافروز | به پیش چشم او باشد شب و روز | |
به خواهر گفت: « ... | . . . | |
ندارم طاقت دوری ز یوسف | خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف | |
به خلوتگاه راز من فرستش! | به مهراب نیاز من فرستش!» | |
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید | ز فرمانش به صورت سرنپیچید | |
ولیکن کرد با خود حیلهای ساز | که تا گیرد ز یعقوباش به آن باز | |
به کف زاسحاق بودش یک کمربند | ... | |
کمربندی که هر دستش که بستی | ز دستاندازی آفات رستی | |
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد | میانبندش نهانی ز آن کمر کرد | |
چنان بست آن کمر را بر میانش | که آگاهی نشد قطعا از آنش | |
کمر بسته به یعقوباش فرستاد | وز آن پس در میان آوازه در داد | |
که: «گشتهست آن کمربند از میان گم» | گرفتی هر کسی را، ز آن توهم | |
به زیر جامه جست و جوی کردی | پس آنگه در دگرکس روی کردی | |
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد | کمر را از میانش چست بگشاد | |
در آن ایام هر کس اهل دین بود | بر او حکم شریعت اینچنین بود | |
که دزدی هر که گشتی پای گیرش | گرفتی صاحب کالا اسیرش | |
دگر باره به تزویر، آن بهانه | چو کرد آماده، بردش سوی خانه | |
به رویش چشم روشن، شاد بنشست | پس از یکچند اجل چشمش فروبست | |
بدو شد خاطر یعقوب خرم | ز دیدارش نسبتی دیده بر هم | |
به پیش رو چو یوسف قبلهای یافت | ز فرزندان دیگر روی برتافت | |
به یوسف بود هر کاری که بودش | به یوسف بود بازاری که بودش | |
به یوسف بود روحش راحتاندوز | به یوسف بود چشمش دیدهافروز | |
بلی هر جا کز آنسان مه بتابد | اگر خورشید باشد ره نیابد | |
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود | که بیرون از حد حور و پری بود | |
مهی بود از سپهر آشنایی | ازو کون و مکان پر روشنایی | |
نه مه، هیهات! روشن آفتابی | مه از وی بر فلک افتاده تابی | |
چه میگویم؟ چه جای آفتاب است! | که رخشان چشمهاش اینجا سراب است | |
مقدس نوری از قید چه و چون | سر از جلباب چون آورده بیرون | |
چو آن بیچون درین چون کرده آرام | پی روپوش کرده یوسفاش نام | |
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت، | وگر کردش به جان جا، جای آن داشت | |
زلیخایی که در رشک حورعین بود | به مغرب پردهی عصمتنشین بود، | |
ز خورشید رخش نادیده تابی | گرفتار خیالش شد به خوابی | |
چو بر دوران، غم عشق آورد زور | ز نزدیکان نباشد عاشقی دور |