جامۀ نیستی بیدل شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


از می بی خودی نگارم دوش ساغری در کفم نهاد که نوش




نیمی از شب گذشت یا افزون که به گوشم رسید بانگ سروش




کی به راه خطا سمیع و مطیع در ره حق ترا نه چشم و نه گوش




چند بیهوده خفته ای برخیز چند خاموش گشته ای بخروش




حرف نفس عدو به دل مپذیر پند پیر خرد به جان بنیوش




در هستی به روی خویش ببند در ره نیستی چو مردم کوش




همچو رندان به سوی میکده آی زهد و طامات بیش ازین مفروش




تا ز پیمانه شوی بی خود تا که از جرعه شوی مدهوش




گر سر هستی ات بود چون ما جامۀ نیستیبرو درپوش




از ملک بگذری گهی بیدل که کنی پند پیر دانا گوش


M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۰۹ (UTC)