باران لطف بیدل شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
گر خوار کرد عشقم در کوی گلعذاری خواری که از عزیزان عزت بود نه خواری
زانشوخ چشم عمریست داریم چشم یاری عمر عزیز بگذشت اندر امیدواری
بس تیر غمزه خوردیم زان ترک سخت بازو یک تیر از هزاران آوخ نگشت کاری
بیدوست زنده ماندم تا خود چرا شب هجر بینم چو صبح رویش میرم ز شرمساری
از دل ربود صبرم زلفین بی قرارش می شاید ار بنالد از درد بی قراری
جانم رسید بر لب از جور آن دلارام نه طاقت صبوری نه تاب بردباری
از مهر بر سر آمد آخر نفس نگارم دلبر به دلنوازی بیدل به جان سپاری
دل را شمیم زلفش جانی دوباره بخشد چون غنچه در بهاران از باد نوبهاری
خون شد گر از غمش دل جز از غمش ندارم از کس به هر دو گیتی امید غمگساری
گو تا نیاید آن ماه بر خاک من مبادا بر دامنش نشیند از تربتم غباری
میسوزم از فراقت ای ابر رحمت آخر باران لطف یک ره بر ما چرا نباری
بر چرخ رفت دودم پیداست تا چه خیزد در سالخورده نالی افتاد آهم چون شراری
ما را ز دور گردون باشد نصیب بیدل یا رنج ناتوانی یا درد سوگواری

***