اوحدی مراغهای (قصاید)/هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی) از اوحدی مراغهای |
' |
هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی | خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی | |
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن | زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی | |
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار | سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی | |
دل در جهان مبند، که بیجرعههای زهر | کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی | |
امروز کار کن که جوانی و زورمند | فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی | |
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟ | چندین هزار من که شد از قطرهای منی؟ | |
سر برفراشتی که : به زور تهمتنم | ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟ | |
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست | خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی | |
کردی کلاه کژ، که : کمر بستهام به سیم | ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی | |
گر نیک بنگری،همه زندان روح تست | چون کرم پیله، بر تن خود هرچه میتنی | |
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست | بردار مرهمت، که نمک میپراگنی | |
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو | چون مادر زمانه ز نیکی سترونی | |
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟ | از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی | |
تا برزنی به کیسهی بازاریان یکی | روز دراز بر سر بازار و برزنی | |
از بهر لقمهای، که نهندت به کام در | دیدم که : زخمدارتر از قعر هارونی | |
دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی | «الحمد» را درست ندانی، ز کودنی | |
نادان بجز حکایت دنیا نمیکند | ناچار خود حکایت دنیا کند دنی | |
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان | درویش باش، تا غم کارت خورد غنی |