اوحدی مراغهای (قصاید)/نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟) از اوحدی مراغهای |
' |
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟ | که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد | |
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین | که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد | |
به خانه ساختنت میل بود و میگفتم: | نگاه دار، که بر سیل مینهی بنیاد | |
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت | که کس ز جام غرور زمانه مست مباد! | |
تو میروی و جهان از پیتو میگوید | که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد | |
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل | به جرم آنکه شبی رفتهای چو سرو آزاد | |
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت | همان کسی که ز بهر تو میکند فریاد | |
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت | که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد | |
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند | که یادگار فریدون و ایرجست و قباد | |
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل | به حب این وطن عاریت نباید داد | |
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش | که بیوفایی دوران بدید و دل بنهاد | |
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز | چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟ | |
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده | که معتبر شمرند این دقیقه مردم راه | |
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی | کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد | |
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین | که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد | |
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی | کلید گنج الهی گشایشست و گشاد | |
بداد و دادهی او شاد باش و شور مکن | که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد | |
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه | چو مرگ دست برآرد، نمیتوان استاد | |
سر از قلادهی آموختن مپیچ و بدان | که دیگران هم از آموختن شدند استاد | |
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت | اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد | |
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند | برای نام ابد مردمان نیک نهاد | |
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر | اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد | |
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من | کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد! |