اوحدی مراغهای (قصاید)/مستان خواب را خبری از وصال نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (مستان خواب را خبری از وصال نیست) از اوحدی مراغهای |
' |
مستان خواب را خبری از وصال نیست | دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست | |
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد | یاد خدای کن به زبانی که لال نیست | |
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین | نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست | |
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد | محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست | |
وان را که نیست چهرهی آن ماه در حضور | در مسجدالحرام نمازش حلال نیست | |
هرچند سالهاست که این راه میروی | راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست | |
گر در پی تفرج بستان جنتی | امروز تخم کار، که فردا مجال نیست | |
آشفتهی جمال جمیل بتان شدی | صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست | |
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس | حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست | |
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت | این نقش را که بازکنی جز خیال نیست | |
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی | بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست | |
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی | کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست | |
هستند برشمال و یمین تو ناظران | لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست | |
بس غرهای به دانش و دستان خود، ولی | گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست | |
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو | به روی مباش غره، که بیانتقال نیست | |
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک | در سایهای گریز، که آنرا زوال نیست | |
بالی ضرورتست عروج کمال را | و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست | |
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت | بردیگری مبند، که مارا به فال نیست | |
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند | کز وی به کام دل برسی وین محال نیست |