اوحدی مراغهای (قصاید)/مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (مردم نشسته فارغ و من در بلای دل) از اوحدی مراغهای |
' |
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل | دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟ | |
از من نشان دل طلبیدند بیدلان | من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟ | |
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان | بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل | |
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن | تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل | |
گر در دل تو جای کسی هست غیر او | فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل | |
دل عرش مطلقست و برو استوای حق | زین جا درست کن به قیاس استوای دل | |
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور | بروی نبشته سر خدایی خدای دل | |
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست | قصاب کوی به ز تو داند بهای دل | |
دل بختییست بسته بر مهد کبریا | وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل | |
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید | از نور جام روشن گیتی نمای دل | |
بیگانه را به خلوت ما در میاورید | تا نشنوند واقعهی آشنای دل | |
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری | جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل | |
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان | دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل! | |
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند | بر قد جان به دست محبت قبای دل | |
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی | سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟ | |
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی | فیض ازل نزول کند در فضای دل | |
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع | من عهد میکنم به خلود بقای دل | |
نقد تو زیر سکهی معنی کجا نهند؟ | چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل | |
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز | چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل | |
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان | تا گشت دامن دل من پر بلای دل | |
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست | افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟ | |
عالم پر از خروش و صدای دل منست | لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل | |
ناچار حال دل بنماید بهر کسی | چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل |