اوحدی مراغهای (قصاید)/جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی) از اوحدی مراغهای |
' |
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی | خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی | |
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان | به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی | |
شود به عهد تو بسیار فتنهها بیدار | چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی | |
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود | تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی | |
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش | که نام نیک درین دولت اکتساب کنی | |
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست | که گله را همه در عهدهی ذئاب کنی | |
شود چو قصهی عود و رباب قصهی تو | چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی | |
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا | یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی | |
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان | هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی | |
قراضهای زر بیوگان مسکینست | قلادها که تو در گردن کلاب کنی | |
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟ | چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی | |
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟ | که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی | |
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق | کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟ | |
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب | ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی | |
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست | چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟ | |
به پیش آب جهان خانهایست بیبنیاد | نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی | |
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری | ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی | |
به قول اوحدی ار ذرهای برآری سر | ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی |