اوحدی مراغهای (قصاید)/اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی) از اوحدی مراغهای |
' |
اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی | حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی | |
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر | ز ذره ذرهی گیتی زمان زمان شنوی | |
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری | چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی | |
چو پای بستهی این قبه گشتهای، ناچار | درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی | |
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست | گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی | |
حدیث با تو به اندازهی تو باید گفت | که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی | |
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت | که نام جنت و حلوای رایگان شنوی | |
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو | سفر کجا کنی، ار قصهی زیان شنوی؟ | |
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس | که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی | |
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست | که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی | |
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد | چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی | |
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست | سخن بزرگ بود کان ز خردهدان شنوی | |
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق | که کارنامهی این گله از شبان شنوی | |
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود | که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی | |
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود | اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی | |
کسی که فرق نداند میان قالب و جان | حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟ | |
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر | یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی | |
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت | روا بود سخن پیر کز جوان شنوی | |
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس | که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی | |
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان | که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی |