اوحدی مراغهای (غزلیات)/کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان) از اوحدی مراغهای |
' |
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان | چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟ | |
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند | گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان | |
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق | تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان! | |
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار | تا برون آید سر و دستی که در دامستمان | |
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام | شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان | |
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم | چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان | |
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست | تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان | |
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟ | کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان | |
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی | نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان |