اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند) از اوحدی مراغهای |
' |
هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند | عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند | |
گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت | گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند | |
بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی | همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند | |
شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن | سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند | |
بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته | وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند | |
گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم | در میان من و موی تو تفاوت بنداند | |
از سر طرهی شبرنگ تو، روزی که بمیرم | گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند | |
چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد | که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند | |
نامهی درد دل و قصهی اندوه فراقم | خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟ | |
میروی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن | گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند | |
اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی | نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند |