اوحدی مراغهای (غزلیات)/نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن) از اوحدی مراغهای |
' |
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن | گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن | |
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه | تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن | |
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران | دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن | |
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین | سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن | |
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو | تو حوالت غم خود به در سرای من کن | |
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی | رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن | |
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟ | رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن | |
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من | تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن | |
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم | همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن |