اوحدی مراغهای (غزلیات)/زمستان ز مستان نبیند زبونی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (زمستان ز مستان نبیند زبونی) از اوحدی مراغهای |
' |
زمستان ز مستان نبیند زبونی | و گر خود بلا بارد از ابر خونی | |
زمستان بهاریست آنجاکه باشد | شراب ارغوانی، سماع ارغنونی | |
ز شر زمستان شرابت رهاند | و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی | |
چو بادی برآید دمی باده درکش | ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی | |
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما | که از حلقهی میپرستان برونی | |
گر آزاد مردی تو و دین رندان | به دونان رها کن خسیسی و دونی | |
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو | فرو کش به شادی که در هان و هونی | |
نگه کن که چونست احوال و آنگه | بخور بادهای چند و بنگر که چونی؟ | |
دل آهنین را دوایی ده از می | که مانند سیمابی از بیسکونی | |
به یک حال بر بیستان خویشتن را | گر از باستانی ور از بیستونی | |
ز سر دل اوحدی دور باشی | چو ذوقی نباشد ترا اندرونی |