اوحدی مراغهای (غزلیات)/حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی) از اوحدی مراغهای |
' |
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی | نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی | |
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز | چه ضرورت که فروزندهی نارم باشی؟ | |
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید | مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی | |
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم | تا تو، ای دستهی گل، باغ و بهارم باشی | |
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟ | که تو سرمایهی آرام و قرارم باشی | |
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم | گر تو فردا حکم روزشمارم باشی | |
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم | کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی | |
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟ | گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی | |
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم | دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی |