اوحدی مراغهای (غزلیات)/ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی) از اوحدی مراغهای |
' |
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی | باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی | |
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم | این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی | |
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست | باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی | |
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری | تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟ | |
از بار غم خویش نبایست شکستن | ما را که شب و روز تو بایستی وبایی | |
ای رفته و بر سینهی ما داغ نهاده | سوگند به جان تو که: اندر دل مایی | |
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت | اینت نپسندیم که در عهد نیایی | |
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین | تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟ | |
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن | وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی | |
اندر دل یکتا شدهی اوحدی امروز | سوزیست که آتش برساند به دوتایی |