اوحدی مراغهای (غزلیات)/او را که در سماع سخن نیست حالتی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (او را که در سماع سخن نیست حالتی) از اوحدی مراغهای |
' |
او را که در سماع سخن نیست حالتی | فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی | |
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق | روشن چو آفتاب بیابد ولایتی | |
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس | لازم شود بهر نفس او را خجالتی | |
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او | دیوانگیست این همه بیوجه حالتی | |
بر مدعی ببند در خانقاه عشق | تا در میان جمع نیارد ثقالتی | |
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست | بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی | |
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار | کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی | |
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت | از پر یشهای بکند ساز و آلتی | |
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست | ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی! | |
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی | آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی | |
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟ | تا از کتاب دل بنخواند مقالتی |