اوحدی مراغهای (رباعیات)/ای کرده به خون دشمنان خارالعل
' | اوحدی مراغهای (رباعیات) (ای کرده به خون دشمنان خارالعل) از اوحدی مراغهای |
' |
ای کرده به خون دشمنان خارالعل در گوش سپر کرده فرمان تو نعل بر کوه و کمر برده به هنگام شکار تیر تو توان از نمر و جان ازو عل ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل درک تو ز فهم متناهی مشکل دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن آن ماه که دیدنش کماهی مشکل امروز که گشت باغ رنگین از گل شد خاک چمن چو نافهی چین از گل بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت گر ناله کند بلبل مسکین از گل ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم لعل تو جراحت دل و مرهم هم صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن از بیم رخ تو بر نیارد دم دم بر گل چو نسیم سحری سود قدم پوشیده نقاب غنچه بربود بدم بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست دی گربهی بید پنجه بگشود ز هم از ژاله چو لاله راست لل در کام برخیز و به سوی گل و گلزار خرام تا در ورق جوی ببینی مسطور صد بار که: مینیست درین فصل حرام نی بیتو مرا قرار باشد یک دم نی سوی منت گذار باشد یک دم هر گه که بخواندمت به کاری باشی پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟ روزی شکن از زلف چو دالت ببرم جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش از بوسه به یک پیاده خالت ببرم دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم اندر تو زنم آتش سودا روزی تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم خواهم که لب باده پرستت بوسم و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم صد نقش چو دستارچه بر آب زدم باشد که چو دستارچه دستت بوسم گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم گفتم که: مگوی راز من با چشمت کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم در چشم منی همیشه ثابت، لیکن ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم هر لحظه به آیین وفا رای کنم خواهم که سر اندر کف آن پای کنم آن خال که بر گوشهی چشمست ترا نوریست که بر مردمکش جای کنم پیمانه بده، که مرد پیمانه منم در دام زمانه مرغ این دانه منم زان باده که عقل میبرد جامی ده گو: خلق بدانند که: دیوانه منم تا کی ستم سپهر جافی بینم؟ وین دور مخالف منافی بینم؟ برخیز و روان در لب صافی بنگر تا سرو روان در لب صافی بینم تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم برخیز که راه جست و جویی گیریم در سایهی زهد سرد بودن تا چند؟ وقتست که آفتاب رویی گیریم ما پرتو عکس نور مشکات توییم پروانهی شمع صفت و ذات توییم هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم روی تو ز حسن لافها زد به جهان لعل تو ز لطف طعنها زد در جان زلف تو چو افتادگیی عادت کرد بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟ ای قاعدهی تو مشک در مو بستن پای دل ما به بند گیسو بستن زر خواست و چو زر ندیدن گرهی در هم شدن و گره در ابرو بستن پیش تو نشست و خاست نتوان کردن وز لعل تو باز خواست نتوان کردن چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست خالی که به میل راست نتوان کردن روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین ای روی تو انگشت نمایی از حسن بالای چو سرو تو بلایی از حسن زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید بر قد بلند تو قبایی از حسن ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن وز باده خمار سر و جانم بشکن پیشانی توبه را شکستم ز لبت گر توبه کنم دگر دهانم بشکن نی از تو گذر به هیچ حالی ممکن نی از تو به عمرها وصالی ممکن دیدار تو ممکنست و وصل تو محال انصاف که اینست محالی ممکن هر دم لحد تنگ بگرید بر من وین خاک به صد رنگ بگرید بر من بر سنگ نویسید به زاری حالم تا بشنود و سنگ بگرید بر من ای مهر تو از جهان پذیرفتهی من مشتاق تو این دیدهی ناخفتهی من هر چند جهان ز گفتهی من پر شد اکنون به کمال میرسد گفتهی من ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین زین آب روان بگیر پندی، منشین چون مست شدی از می صافی به قرق بر جان حریفان چو سهندی منشین ای خرمن ماه خوشهچین رخ تو خوبی همه در زیر نگین رخ تو خورشید، که پای بر سر چرخ نهاد بوسید هزار پی زمین رخ تو ای گشتهی تن من چو خیالی بیتو هجر تو مرا کرده به حالی بیتو ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا روزی چو شبی، شبی چو سالی بیتو دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟ پرسیدهای احوال دلم دوش وزان جان میآید به عذر دلداری تو ما را به سرای وصل خویش آری تو بر ما ز لب لعل شکر باری تو پس پرده ز روی خویش برداری تو عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟ یک روز دیار یار بگذارم و رو زین منزل غصه رخت بردارم و رو این مایه خیال او، که در چشم منست با اشک ز دیدگان فرو بارم و رو خالی،که لبت همی بباراید ازو خالیست سیه که شمک میزاید ازو صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت ترسم که دهان تو به تنگ آید ازو گفتم: دلت ار با من شیداست بگو گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو در زیر دو ابروی کژت پیوسته با چشم تو آن سه خال در یک رسته آن خال که بر گوشهی چشمست ترا نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته ای راه خلل ز چار قسمت بسته داننده ز روح نقش جسمت بسته صندوق طلسم را همی مانی تو صد گنج گشاده در طلسمت بسته ای چرخ ز مهر زیر میغت برده گیتی به ستم اجل، به تیغت برده پرورده به صد ناز جهانت اول و آخر ز جهان به صد دریغت برده ای خط تو گرد لاله وشم آورده سیب زنخت آب ز یشم آورده لعل تو ز من خون جگر کرده طلب دل رفته روان بر سر و چشم آورده ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده جانی داری، به لعل دلخواهش ده خون جگرم برون شود، میخواهی ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده داریم ز قدت گلها راست همه دل ماندگیی چند که برجاست همه آن نیز که امروز ز ما کردی یاد تاثیر دعای سحر ماست همه یک شهر بجست و جوی آن دوست همه بگذشته ز مغز و در پی پوست همه گر زانکه طریق طلبش دانستی از خود طلبش داری و خود اوست همه چون دوست نماند دل و جانیم همه چون تن برود روح و روانیم همه گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ عین همهایم، اگر بداینم همه ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه حاصل بجز از گفتی و گویی ز تو نه در هر مویی نشانهای هست از تو آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه بر برگ گل آن سه خال کانداختهای هندو بچگانند و تو نشناختهای دیدی که به بوی مردمی آمدهاند بر گوشهی چشم جایشان ساختهای آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای چندان که به گرد خویش بر میگردد از بزم تو خوب تر نمیبیند جای آن درد، که با پای تو کرد آن چستی در کشتن خصمت ننماید سستی با پای تو این جا سر و پایی گردید تا با سر دشمن تو گیرد کستی در عشق تو از سر بنهادم هستی زین پس من و شوریدگی و سرمستی با روی تو حالی و حدیثی که مراست در نامه نبشتم که زبانم بستی تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟ بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟ جز سایهی خویشتن نمیبینی تو ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟ اقبال سعادت به ازینت بودی گر لذت علم و درد دینت بودی گردون بستی به گوش داریت کمر گر گوش به هر گوشه نشینت بودی آن زلف،که دارد از تو برخورداری مانندهی میغست که بر خورداری کی برخورم از قامت چون سرو تو من کز هر طرفی هزار برخورداری یارا، گر از آن شربت شافی داری یاری دو سه هوشمند کافی داری مادر قرقیم بر لب آب روان برخیز و بیا گر دل صافی داری گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی ترسم رسد از من به تو آهی روزی زیرا که نمیکنی نگاهی روزی گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه آخر کم از آن که هر به ماهی روزی تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟ زو جان نبری گر ز غمش نگریزی خصمان تو بیمرند،در معرضشان آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟ ای خاک تو آب سبزه زار صافی تابوت تو سرو جویبار صافی تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند مانند تو سرو در کنار صافی بد خلق مباش، کز خوش و امانی پیکار مکن کار، که بر جا مانی زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس دلها چو بماند ز تو،تنها مانی تا چند گریزم و به نازم خوانی؟ من فاش گریزم و به رازم خوانی بس دست خجالت چو مگس بر سر خود خواهم زدن آن روز که بازم خوانی صد سال سر خویشتن ار حلق کنی وندر تن خویش خرقهی دلق کنی صد بار ز حق دور کنندت به قفا گر یک سر موی روی در خلق کنی گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟ اندر پی این منصب و این جاه روی؟ تا کی ز برای زر و سیم دنیا بر اسب نشینی، به در شاه روی؟ روزی به سرای وصل راهم ندهی یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی گفتی که: نخواستی ز من هرگز هیچ گر زانکه منت هیچ بخواهم ندهی در صورت آدم ار فرشتست تویی ور آدمی از روح سرشتست تویی گر مینبشتست درین دور کسی آن وحی خط و آنکه نبشتست تویی دم با تو زنم، که یار دیرینه تویی کم با تو زنم، که یار دیرینه تویی در عیش قدیم، ار قدمی خواهم زد هم با تو زنم، که یار دیرینه تویی گفتم که: لبت، گفت: شکر میگویی گفتم که: رخت، گفت: قمر میگویی گفتم که: شنیدم که دهانی داری گفتا که: ز دیده گو، اگر میگویی