انوری (مقطعات)/روزی پسری با پدر خویش چنین گفت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' انوری (مقطعات) (روزی پسری با پدر خویش چنین گفت)
از انوری
'


روزی پسری با پدر خویش چنین گفت کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
گفتا چه تفحص کنی احوال گروه کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
عاقل به چنان طایفهی دون نگراید مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
بازار یکی مزرعهی تخم فسادست زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
امید مکن راستی از پشت بنفشه تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
قولی نبود راستتر از قول شهادت زان در همه بازار یکی راست نگوید
اگر انوری خواهد از روزگار که یک لحظه بیزاء زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار که تا بر سر راء رحمت رید